چیزایی که می خواسته م شبیه جوک شده ند. حداقل کاری که می تونند بکنند پوزخند اوردن به لبه.

بزرگ تر می شم و می فهمم من اون کسی نیستم که بتونه کوچیک ترین کاری برای بشر؟ نه، تی برای خودش بکنه.

بزرگ می شم و توی دست نوشته های ابوجمال دل خسته گی رو می بینم از کسایی که انقلابی بودنشون آزارش می ده، ایده آل هایی از اسلام و انقلاب و جهاد که مقابل چشمانش فرو می ریزند و وادارش می کنند بنویسه هرکی توی این جمعیت و با این لباس کشته شد شهید نیست، این انقلاب (توی لبنان) اون چیزی نیست که باید باشه.

بزرگ می شم و آدمای بزرگ زنده گیم و می بینم که از اون ارتفاع می افتند پایین.