واقعیت اول اینه که این جا صحبتی از تصمیم برای تغییرِ زیر ساخت‌ها نکردم و البته این دلیل نمی‌شه که این تصمیم مدت‌ها قبل گرفته شده باشه و عملی نشده یا شده باشه و یا نه، الان بخواد گرفته بشه و عملی بشه و نه، اصلاً کلش مزخرفه و الخ.

واقعیت دوم اینه که این طور که به نظر می‌رسه، من نه تونستم خلاص شم از برچسبایی که به پیشونی‌م از صفات اساسی برای شخصیت آدمی زده شد (و خلاصه از همون اول تا همین جا سینه به سینه دست به دست (:دی) شد بین خاله‌هایی که به توبه وادارم کردند ازین که در قبالم مسئول بودند (و از شوریِ بخت، طوری که خودشون می‌گفتند، این همه‌ش به پول ربط نداشته و اگه پول می‌دادی یا نمی‌دادی یا پس می‌گرفتی یا بیش‌تر می‌‌دادی، این مسئله پا برجا بوده) ) و نه تونستم با همون برچسبا کار خودمو بکنم.

واقعیت سوم اینه که مشخص نیست، شاید من در عوض این‌همه اجبار به تاثیر پذیری، تاثیر خودم رو هم گذاشته‌م و این توی زمان هویدا بشه.

واقعیت چهارم اینه که با تمام چیزی که این‌همه خسته‌م کرد و اعتراف کردم دو سه خط بالاتر که توی عوض کردنش "نتونستم"، این تموم شده و من بخوام، نخوام خلاصم!

اما چیزهای که در ظاهر ماجرا واقعیت ندارند ؛

ایده‌ی داستان علمی تخیلی اول اینه که چون تمرکز بر تربیتی بوده که (من اصلاً از این فعلِ تربیت کردن کهیر می‌زنم، مریضم :| ) اگه خواستن خلاصت کنند و خلاصه به‌ت گفتند «برو، نمی‌خوایم دیگه عذابت کنیم.» تو این خلاصی رو نپذیری و اسارت‌خواه بباشی به صورت ذاتی که هیچ‌وقتت احساس غنی شدن و تنهایی (که خیلی مفهوم عاشقانه و زیباییه :) ) نکنی، بر می‌گردم این‌جا و گردن می‌نهم به دستورات سیستمشون ]که تنها ضرر کرده‌ش رو زمین خودمم انگاری[ و گردن خم می‌کنم برای گردن کشی های گذشته و کودکی هایی که در هفده هجده ساله‌گی مرتکبب شدم...

ایده‌ی دومی وجود نداره.

ایده‌ی سوم برای نوشتن یه سناریوی ومپایر گرگینه‌ایه که فعلاً چون گرگینه هه با شکستن هنجارهای فضای خودش با یه ومپایر ازدواج کرده و حالا متواری اند، کلاً  نویسنده نخواهد دونست برای آخرش چه غلطی باید کرد ؛ لذا بیان نمی‌شه. (می‌گیری ارتباط‌و؟)

آآآآره...

اسارت دقیقاً همینه که چند کیلومتر ازشون دورتر باشی و توی پشت بوم خونه‌ت با لباسای رنگی خودت زیر آسمون گُنده‌ی خدا نشسته باشی و از تنگیِ جا عضلاتت بگیرند و از انضباط و ارتباط ابعاد و رنگ‌های چهارچوب‌های هرچیزی چشم‌هات ضعیف بشند و هرچیزی رو کِرِم-سبز یا صورتی-سبز ببینی و چشمات‌و که می‌بندی، سنگ‌های کوچیکی که روشون صافه و کف کلاسا دارن جیغ می‌کشن از درد، دلت‌و به هم بزنند.

آره عزیز من! من خلاص نمی‌شم حتی وقتی از هویتم تا عوض کردن همه چیز فرار کنم.

می‌مونم و باهاش می‌سازم. مثل همه بیماری های دیگه.

من شاید توی خودم به این سیستم که ازش اومدم بیرون یا آدماش اشکال بگیرم و شایدم نه. اما مسئله اینه که بزرگ‌واران! من توی این متن هیچ صحبتی درین مورد نکردم و فقط حالم ازون جا و این دورانی که ظاهراً به سر اومده، خرابه. حـالم بده و این نه قابل سوء استفاده‌ست نه چیز دیگه دست آدم می‌ده، دنبال پشه نگرد عن‌کبود، عشقم. الان من خودم زخمی و خینیِ اون پشه هه م که دنبالشی و اصلاً هویتش و انتقام برام مهم نیست و تو فقط برو.

عاآ... یه دقه نرو... یه چیزی دارم... اون آدمی که مستمر دیـــنــی منو 14 داد و ایضاً دین آدما رو به نمره‌ی دینی‌شون حساب می‌کرد... اون‌و من آشکارا بداخلاق اعلام می‌کنم و بدشعور. دقت کن که بی‌اخلاق و بی‌شعور نه‌ها! این در حالیه که من خودم رو بسیار آدمِ متدینی حساب می‌کنم گرچه که شاید  متدین خوبی نباشم. یعنی حداقل اگه از مذهب دلم خوش نبود، با خودم می‌گفتم این اوشگولم از هموناست دیگه و خلاصه این‌قدر دلم نمی‌سوخت و حتماً افتخارم می‌کردم که مستمر گسسته‌م بشه 20 و این 14. :|

و از همین جا از همه می‌خوام دعا کنند برای بی‌شعورا و بی‌اخلاقایی مثل من که اون آدم گیر اونا نیوفته! بی‌چاره خیلی حرص می‌خورد.