- روشنا
- سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴
- ۲۳:۳۰
ما
بچهتر که بودیم، بزرگتر بودیم. قدر حالا تنها نبودیم اما صحبتمان مال هیچکسی نبود. تا دلمان میگرفت، اشکمان سرازیر میشد. پنهان نمیکردیم اما کسی پیدامان نمیکرد. مصحف خودمان* را بر میداشتیم میرفتیم تکیه میدادیم به در شیشهایِ کتابخانه، کتاب را میگشودیم و صفحه صفحه میخواندیم.. آنقدر که دور میافتادیم از گذرگاه زمان. آنقدر که حتا نمیتوانم بگویم به فکر و سودای چه میافتادیم که از غصه مجال نفس مییافتیم. حتا شاید نمیدانم چه بود اصلن... از حال و هوای دلتنگمان که در میآمدیم، ما بقی را با معنی فارسی میخواندیم. بعد از روی بچهگی مثل غزلهای حافظ سعی میکردیم معانی را به حالمان تطبیق بدهیم ؛ انطباقی هم اگر نمییافتیم، میگفتیم به خودمان : تو نمیفهمی..!
بعدش دلمان باز میشد، گرهمان باز میشد... شک نداشتیم. قدری شک نداشتیم که به عقلمان شک میرفت...
تنها بودیم. تنها و دلخوش. دلدار...
توی لولهی تاریخ، سن که ارتفاع یافت، کوتوله تر شدیم.
مصحف خواندنمان وقت و مقدار معین یافت... میپنداشتیم حساب سرمان میشود. معلممان باری برای ضرب اعداد ۳ رقمی به ما گفته بود نابغه و از خاطرمان نمیرفت! حسابمان عقب ماند و نفهمیدیم.
دلمان که گرفت، اشکها را نهان کردیم. توی خلوت، بغضهای خشک خفهمان کردند و گلو زخم خورد، اشک به شستن نگاه نیامد که نیامد.
با غریبان ازدل سخن گفتیم و سبک نشدیم و نفهمیدیم. پر پروازمان را باز نیافتیم و نفهمیدیم.
تنهاتر شدیم و تنها و بیدل.. نه از آن بیدلیها، از آن گمکرده دلیها.
...