پدرم بیرون‌روی دارد. هیچ‌وقت از گوش دادن به پدرش دست نمی‌کشد. حتی حالا که قیافه‌اش توی هم جمع شده و می‌دانم کنار دردهای گوارشی، رنج عالم را هم می‌برد. آمده‌ام، نشسته‌ام این‌جا توی سالن پذیرایی  خانه‌ی عموم تا... نمی‌دانم چه کنم. همه توی هال نشسته‌اند و من نشسته‌ام رو به روی تلویزیون میان پدرم و پدرش، به چهره‌ی جمع شده از درد و اضطرابش نگاه می‌کنم تا با او رنج بکشم.‌

مامان می‌گوید که بیرون را رها کنم و به درون نگاه کنم. منظورش این است که این‌قدر به پدرم و حال وخیمش چشم ندوزم.

چهار ساعت پیش خسته و عرق ریزان رسیدم خانه، در را که باز کرد، گفت «آخ سلام». خندیدم گفتم «خوبی؟» گفت «دارم می‌میرم.». تاحالا این‌طوری حرف نزده بود. فکرش را که می‌کنم، حس می‌کنم اصلاً تا حالا مریض نشده بود. همیشه نقشمان عوضیست. و من خیلی عوضیم که ذوق کردم؟ از این‌که یک بار هم که شده جاش را با من عوض کرد...