خودت را اذیت کرده‌ای. من نمی‌توانم از زندان این "طرز فکر کردن"هام آزاد شوم. بیماری به سرعت مشغول ویران کردن تن و روان منست. حالا تنم شاید یک سی چهل سالی زمان ببرد که بهتر می‌شود اگر نبرد. مامان می‌گوید «این‌همه آدم مثل تو می‌رن خوابگاه، همه درماتیت نمی‌دونم چی می‌گیرن؟ این‌قدر بیماری‌های روانتو تنی نکن.» اولین بار است که حس می‌کنم یک چیزیش می‌شود. ایستاده بالای سرم و فریاد می‌کشد. من خودم فریادش می‌شوم، فرود می‌آیم روی سر خودم، دیوانه‌ام می‌کنم. سرم درد می‌گیرد و باز می‌گردم توی کلمات مادرم. این چرخه تکرار می‌شود تا بمیرم. پس کی می‌میرم؟

عصبی شدم و تنم را خَستم. بهتر از این نمی‌توانم منظورم را بگویم. همان موقع به مُردن که فکر می‌کردم، نمی‌خواستمش. من نمی‌خواهم بمیرم. این زنده‌گی را نمی‌خواهم. دلم می‌خواهد یک بلایی سرم بیاید که همه وجودم سِر و فلج شود. نه ببینم و نه بشنوم و نه حس کنم. در خلسه‌ای عمیق و ابدی بمانم و فقط بمانم و هیچ تغییر وضعیتی در هیچ چیزی رخ ندهد. بهتر از این نمی‌توانم منظورم را بگویم.

خب عزیزم، تو خودت را خیلی اذیت کرده‌ای که ما به این جاها نرسیم ولی باید بیایی حرف‌های آزاردهنده‌ی مادرم را بشنوی تا به خودت هم کمی حق بدهی. تقصیر تو نیست. مادرم می‌گوید که من با خودم هم نمی‌توانم کنار بیایم، چه رسد به دیگری. زخم می‌شوم از این حرف‌ها. اگر مادرم نبود که آن‌ها را می‌گفت، در بولشت بودنشان آنی شک نمی‌کردم.

خب عزیزم عزیزم عزیزم... چه‌قدر دلم می‌خواهد صدایت کنم عزیزم. به رفیقِ خرم که می‌گویم عزیزم، باور نمی‌کند. می‌گوید «این‌قدر به من نگو عزیزم و [فلانی] جان». حق هم دارد. بعد از این‌ها من جز زهرآلود ترین جمله‌هام چیز دیگری نمی‌نشانم. مثلاً «عزیزم، این‌قدر گاه نخور.»

ولی عزیزم واقعاً کاش آن‌قدر گاه گاه نمی‌خوردی. وقتی با من می‌جنگی سخت‌تر می‌شوم. تلاش کردم بشناسمت. ولی روی دلم مانده کسی تلاش کند بشناسدم. منظورم بیش‌تر پذیرش است. این‌که همه‌تان خریدهای اینترنتی کردنم را به باد انتقاد می‌گیرید و می‌خواهید از خانه بکَنیدم، به ضرب و زور بیاوریدم بیرون، سخت‌ترم می‌کند. این‌که گاه و بی‌گاه زنگ بزنی اذیتم می‌کند. این‌که بخواهی با من ویدیو چت کنی مرا می‌کشد. عزیزم، روی دلم مانده تصویری که از یک دختر توی ذهنت داری، نچپانی توی طبیعت فلک‌زده‌ی من. روی دلم مانده چند دقیقه‌ای بیایی و نگاه کنی، ببینی که من واقعاً دوست دارم تمام روز را بنشینم پشت این لعنتی و کار کنم، کتاب بخوانم، چت کنم، چرت و پرت ببینم و وب گردی کنم. کاش بیایی نگاه کنی ببینی من دقیقاً همان موجودی ام که شاید هیچ‌کدام از علایقش را نپسندی، انتخاب‌هاش را نپسندی...

هیچ‌چیز مادرم را بیش‌تر از این عصبی و درمانده نمی‌کند که من بگویم «یه روزی از این خونه می‌رم...». من نمی‌خواهم آزارش بدهم اما گاهی توی این خانه آدم به فاک می‌رسد. این بار مادرم گفت «پا شو از خونه برو.» وسط اشک‌هایم خنده‌ام گرفت. گفتم «جای دیگه‌ای ندارم که برم.». باید می‌گفت «پس غلط می‌کنی حرف می‌زنی.» اما غصه‌اش شد. گفت «هرجا که بری، نمی‌تونی خلاص شی.» (به مضمون). دقیقاً زد وسط وسط قلبم. ولی نمی‌دانم چرا فلج شدم.

مادرم ناراحت شد. اما خوب شد. من و تو و مادرم، هر سه، چیزهای خوبی از این داستان یاد گرفتیم

می‌دانی؟ من ترسیدم که اذیت شوی. اما اگر خیلی باحال باشی، می‌فهمی ترسیدم که اذیت شوم. ترسیدم نتوانی وضعیت‌هایی را که پیش بینی نکرده‌ای، تحمل کنی و من این میان خم شوم. خب واقعاً هم به نظر نمی‌آمد آدمش باشی... اما حرف‌های مادرم؟ از اذیت شدنم مقابل آن‌ها هیچ‌طور نمی‌توانم جلو گیری و حتی فرار کنم. آن‌ها سخت‌ترین زخم‌های زنده‌گی را می‌سازند و ساخته‌اند. ترجیح می‌دهم عاشقش نباشم. عاشق مادرم. چرا که رنج تنفری که از آن عشق می‌آید، مرا می‌کشد. اما من عاشقت نبودم. تو فقط کمی جدید و جذاب بودی. حتی هستی. نه حتی آن‌قدر که سایه‌هات را بجویم. اما من ترسیدم از نو عاشق کسانی شوم که نیستی.

پس خراب شدم روی همه فانتزی‌هات، روی خودت، روی کسانی از من که دوستشان داری و من نیستم... پشیمان نیستم اما مضطربم، ناراحتم. مطمئن نیستم این از زخم‌های کاری مادرم باشد یا از پیشنهادِ تو. شب‌ها هوس می‌کنم با کسانی حرف بزنم که نباید. هوس می‌کنم باز لشکر بسازم و علَم کنم جلو ت تا دیگر نبینمت...

بگذریم. دیدی چه‌طور مادرم میان ما نشسته؟ میان من و هر دیگری. حتی اگر به او چیزی نگویم.