۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

این دل به فلان است

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸
  • ۰۰:۳۱

ساعت سه بود. از ده صفحه‌ی آخر و تقلا برای خوب کردن حال زنده‌گی دست کشیدم، بینیمو بالا کشیدم و وسط طرح فرش توی خودم جمع شدم. نبضم توی رگِ روی پیشونیم می‌زد. به فردا فکر کردم، به تابستانی که از همون موقع رفتش به فلان، به من که همه‌ی جان و تنم رفتش به فلان، به آینده‌ی نخواستنی. لعنتی دلم خواست برگردم عقب. هیچ‌وقت این‌قدر دلم نمی‌خواست برگردم عقب. می‌دونی؟

صدای آزار دهنده‌ی خنده از کانال کولر می‌زد تو اتاق و من مثل همیشه، تأثیرات اضطرابم توی روده‌م چرخ می‌خورد و فکر می‌کردم کاش می‌شد محتویات روده رو بالا اورد.

مجبور شدم چمدونام و وسایلمو باز کنم که لباس و بالشت - پتو بردارم. برقو خاموش کردم، رفتم خوابیدم روی تختت. بوی تو رو می‌داد ولی اون لحظه هرچیزی حال من رو به هم می‌زد. تو رو می‌خواستم چی کار اصلاً که بو ت بخواد به کارم بیاد؟ توی ذهنم داد کشیدم که خدایا لطفاً نذار من صبحو ببینم. ریحون همیشه از قانون جذب می‌گه و توی اون موقعا من همه‌ی اعضام درحال پوزخند زدنن بهش. اول از قانون جذب عذر خواهی کردم و بعد تصمیم گرفتم یه عقرب رو به خودم جذب کنم. حتی یک‌کمی صدای خش خش اومد و فکر کردم «سلام عزیزم، تویی؟ اومدی بالاخره؟» ولی وقتی به دردش فکر کردم، جذبم نشد.

صبح شد. هرچی نادعلی خوندم و خدا خدا کردم جواب نبود ؛ صبح شده بود. خیس عرق از زیر پتو، لاشه‌ی بو گرفته‌ی خودمو کشیدم بیرون و با رضایت نگاهش کردم ؛ «تو مُردی؟» کسی اومد، در زد و چسب پهن خواست. نه... انگار نمرده بودم. 

بدترین روزِ عمرم رو شروع کردم. بدترین روزِ عمر می‌تونه چندتا باشه. می‌فهمی چرا که؟ اگه نه، حوصله ندارم که بگم. اولش نمی‌دونستم می‌تونه بدترین روزِ عمرم باشه. اما شد. من امروز به اندازه‌ی یک سال از عمرم رو فروختم. به رسولی، به تبعید.

نشسته‌م این‌جا وسط طرح فرش و می‌خندم. انقد می‌خندم که تبدیل به زاری می‌شه. می‌دونی؟ من دیگه از خودمم می‌ترسم، خراب شده‌م رفته.

...

امروز خوشگلِ بلا باهام حرف زد :) این لقبیه که بقیه بهش داده‌ن، من نه. اما حقیقتاً انقدر زیبا بود رفتارش که دلم خواست شبونه ببردم یه جایی و سر به نیستم کنه. دلم خواست عقرب بشه. دلم خواست یک کمی آسون‌تر و شل‌تر بگیره دنیا بهم، بتونم لب‌خندشو ببوسم.

...

همیشه از این‌که کسی رو زیبا خطاب می‌کنم، خشمگین می‌شی و من نمی‌دونم چرا. می‌گی «به نظر تو همه باحالن، همه قشنگن» و پشت بندش حالِ بدت رو با توجیه «پس خاص بودن چی می‌شه؟» ماست‌مال می‌کنی. گاهی هم فکر می‌کنم شاید برای محافظت از من مقابل حس نازیباییم این‌قدر خشمگین می‌شی. اما امروز وقتی به این حرفت فکر کردم، به ذهنم رسید که راست می‌گی، یعنی عیب نداره آدم بخواد راه و بی‌راه لب‌خند و نگاه این و اون رو ببوسه؟ خیلی داغون نیست؟

...

آینده واقعاً رفتش به فلان. می‌دونی؟ دیگه دنبالِ معجونِ معجزه‌آسا برای دردم نیستم. باهاش می‌شینم و عقربی نیست.

تشریح

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۰ تیر ۹۸
  • ۰۰:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تو مگو همه به جنگند

  • روشنا
  • شنبه ۸ تیر ۹۸
  • ۱۳:۳۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

که این دیوانه پر پر می‌کند یک روز گل‌ها را...

  • روشنا
  • جمعه ۷ تیر ۹۸
  • ۱۲:۵۹

... انی ویز ؛ به گمانم دیر، ولی داستان روشنا از همین جاها شروع شد. داستان من از همین زاویه‌ی دیدی شروع شد که موقعیتِ صندلیم بهم داده. این موقعیتِ یونیکِ جایی انتهای اتوبوس قم به تهران، تنها، روی صندلی‌ای دو نفره که اطرافش هرچیز به طور کنایه‌آمیزی کنار دیگری چیده شده. هم ردیف نشسته با مردانی که هیچ‌کدام نه می‌خواهند به من هی و هی نگاه کنند و دستشان را بکنند توی آن زخم کهنه و هی بچرخانندش، نه می‌خواهند با من بخوابند، نه می‌خواهند مرا تحقیر کنند و اصلاً نمی‌خواهند با من کوچک‌ترین ارتباطی داشته باشند. از این‌جا، هرچیز پیداست. راننده اگر سرش را بالا بگیرد، کامل‌ترین صورتی که می‌بیند، مال منَست. نقطه‌ای که از آن، کوه‌های کچل یا لااقل با موهای کم پشتِ جاده، ماشین‌های دیگر به طور اکمل و از بالا، همه‌ی مسافران و حتی بار و توشه نگه‌دار های وصل به سقفِ اتوبوس معلومند. ولی من با هندزفریِ توی گوشم چیزی گوش نمی‌کنم. پی‌دی‌افِ جدیدی را شروع نمی‌کنم.

این‌جا من چند هفته می‌شود که نشسته‌ام. شاید چند ماه. از وقتی که با تو تا فرودگاه آمدم، پدربزرگم فوت کرد. از وقتی که من دیگر به طرز حرف زدنم فکر نکردم، به ایده‌هایی که در بند طرز و طور و لفافه‌ها و قوانین و اضطراب ها و نیم فاصله‌ها، از صبر و انتظار تلف شدند هم نه...

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب