مشغول رجعت به وطنم.

یه دونه از امتحانام زنده‌ست. دوتاشون به جهنم رفته‌ن، سه تاشون توی برزخن، یکیشون توی کماست.

توی این [حدودِ‌] یک ماه، یه آدرسِ دیگه برای نوشتن پیدا کردم. بعدش اون قدر توش از تو نوشتم که دیگه نه تونستم به نوشتن توش و زخم ساختن روی زانوهای پارانویا ادامه بدم، نه به فکر کردن بهت و حتی بیش از اون، فکر نکردن بهت. حتماً می‌شه از تعدد آدرسایی که برای خودم درست کرده‌م یه بیماری در آورد. سو وات؟

نشستنی، چادرم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم توی کیفم. آقایی که هم‌ردیفم نشسته بود، طوری نگاهم کرد که خواستم ذوب شم. فکر نمی‌کنم این هم از خشوناتی باشه که مستقیم و اون‌قدر که به چشم میاد، عامدانه از قلبش به قلبم سرازیر کرده باشه.

اما نکته چیست؟ پُست‌های من همیشه عاری‌اند از هرنکته‌ای.

اما نکته‌ی این لحظه‌ی عمر عزیز که لگدمالش می‌کنم، نه تنها چادر و تابوهای زیستن در قم، دخترِ پدرم بودن، ایرانی بودن، صرفاً دختر بودن، محافظت از بکارت و سرکوب‌گری با کمک تلقی‌های جنسیت‌زده نیست، بلکه فرا فرا فرا فرا فرا فرا فرا تر از این‌هاست. انگار که آدم از قصد خودش رو گیر این داستان‌ها می‌ندازه تا از بار فشار این عمر کوتاه شانه خالی کنه. فشار کم نمی‌شه. اما... عمر کوتاه می‌تونه از تابعِ self-distruct خودش استفاده کنه و آدمو زودتر خلاص کنه. خلاصی به این شیوه هم انگار که مباحه ؛ منفی نیست اما مثبت هم نیست و اما تر، مثبت‌تر از زیستنِ این عمر کوتاه با تقبلِ همه فضاحت‌ها و مسئولیت‌های No gainیه که روی دوش آدم می‌ذاره. یو نو وات آی مین؟ تنها اگه تقبیح‌گرِ صرفی چون من باشی که تا این‌جا از هر مسئولیتی به بهانه‌های مختلف حذر کرده، می‌تونی لیترالی بفهمی وات آی مین.

[از این جا به بعد نمی‌فهمی چرا رفت توی فازِ نوشتن و نه تف کردن های عامیانه که... .]

انی ویز ؛ به گمانم دیر، ولی داستان روشنا از همین جاها شروع شد. داستان من از همین زاویه‌ی دیدی شروع شد که موقعیتِ صندلیم بهم داده. این موقعیتِ یونیکِ جایی انتهای اتوبوس قم به تهران، تنها، روی صندلی‌ای دو نفره که اطرافش هرچیز به طور کنایه‌آمیزی کنار دیگری چیده شده. هم ردیف نشسته با مردانی که هیچ‌کدام نه می‌خواهند به من هی و هی نگاه کنند و دستشان را بکنند توی آن زخم کهنه و هی بچرخانندش، نه می‌خواهند با من بخوابند، نه می‌خواهند مرا تحقیر کنند و اصلاً نمی‌خواهند با من کوچک‌ترین ارتباطی داشته باشند. از این‌جا، هرچیز پیداست. راننده اگر سرش را بالا بگیرد، کامل‌ترین صورتی که می‌بیند، مال منَست. نقطه‌ای که از آن، کوه‌های کچل یا لااقل با موهای کم پشتِ جاده، ماشین‌های دیگر به طور اکمل و از بالا، همه‌ی مسافران و حتی بار و توشه نگه‌دار های وصل به سقفِ اتوبوس معلومند. ولی من با هندزفریِ توی گوشم چیزی گوش نمی‌کنم. پی‌دی‌افِ جدیدی را شروع نمی‌کنم.

این‌جا من چند هفته می‌شود که نشسته‌ام. شاید چند ماه. از وقتی که با تو تا فرودگاه آمدم، پدربزرگم فوت کرد. از وقتی که من دیگر به طرز حرف زدنم فکر نکردم، به ایده‌هایی که در بند طرز و طور و لفافه‌ها و قوانین و اضطراب ها و نیم فاصله‌ها، از صبر و انتظار تلف شدند هم نه.

من به قولم عمل کردم و برای تو ایمیل نوشتم اما تو جواب هیچ کدام را ننوشتی، عوضش همه‌ی شب‌ها را خراب شدی روی صفحه‌های چتی که خاطرات خوشی ازشان داشتم... مثل آدم مستی که از غروب هرکار کرده و نیمه شب آمده تا تمام احساساتی را که نتوانسته از زنده‌گی بگیرد، از کلماتم بمکد... این‌جا آن روشنای کولی باید بیاید بنویسد "قلبم شکست." اما قلب من اصلاً وسط ماجرا نبود. قلبم کجا بود؟ آن‌جا بود که فهمیدم این بارِ هزارم را من باید بروم. اصلاً درباره‌ی این چیزها نباید بگویم.

بعدش من شروع کردم خودم را توی آغوش این و آن انداختن. لعنتی یک چیز معمولی و معقول هم برای من نماند. اما من ایستادم و همه آدم‌ها را از خودم دور کردم. آدم‌هایی را که ذهنِ عوضی‌ام هی سعی می‌کرد فرو کند توی دلم، بنشاند جای تو، با سختی کُشتم. آدم‌هایی که شاید اگر خوب نگاه می‌کردی، دوستشان هم می‌توانستم داشته باشم.

بعدش شب‌های امتحان آمدند. انگار من همه‌ی این بیست سال را از این "شب امتحان" گریخته باشم، تازه شدم سوگِ استعداد...

از آن موقع من روی این صندلی نشسته‌ام، جنازه‌ی فروردین و اردی‌بهشت را لای چادرم توی کوله‌پشتیِ محبوبم چپانده‌ام و خرداد را با بی‌خیالی بی‌سابقه و اما شگفتا که با جزئی نگریِ بی‌نظیری تن کرده‌ام.

حالا نکته را پیدا کردی؟ من همان کودکِ سال نودم که همه سلول‌های تنش می‌خواهند تغییر کنند، مثلِ همیشه گذشته را از حالت انتشار در بیاورند و حالا را یک‌طورِ جدیدی تلف کنند.