*مدام در حال «بازگشت»ـم و این برای من دردناک است. بابا همه‌ش می‌گوید «انسان رو به جلو ست.». بعید می‌دانم.

در یکی از این راه‌های بازگشت، فهمیدم چه‌قدر شبیه به مادرِ یارومیلم** و این به شدت مرا خراشیده. کیفیت مادرِ یارومیل بودن را می‌گویم ؛ نه این‌که مهم باشد شبیه کی و چی هستم...

 

امروز خیلی سختم بود بروم ختم. از چهار صبح بیدار بودم و در حال دویدن. اما رفتم. وقتی رسیدم، ایستادم کنار. آن‌قدر که همه رفتند جلو و آغوشش ماند برای من. به نظر می‌رسید او در آغوش من است. بغضش بد ترکیده بود و لرزش‌های ریزش دلم را ریش می‌کرد، انگار روحم مور مورش شده بود. دلم نمی‌خواست این‌همه غم بکشد. دلم می‌خواست نرم‌تر باشم، شاید می‌شد کمی از آن غم را گرفت و با خود آورد. اما من جایی نداشتم. من الهه‌ی غم‌خواری و غم‌سازیَم حتی. حالم از این بی‌خاصیتی به هم خورد و باید کامندر لارنسی می‌بود تا برای این بی‌خاصیتی، مجازاتم کند.

یک کمی که گذشت، حسن که آمد و ضرب‌دری خودش را انداخت در آغوشش، صورت زیباش باز شد. لب‌خندش مرا سلاخی کرد. بعد آن‌جا دو هزاریم افتاد که... شادی؟ کجایی؟

آن‌جا فهمیدم این مهندس نبود که مادرِ یارومیل را بدبخت کرد.

خوش‌بختی می‌خواهم چه‌کار؟ یک تکه شادی پیدا کنم، بسَم می‌شود. مدت‌هاست که این حس را گم کرده‌ام... خنده‌هام همه حتی اشباعند از ترس، عذاب، تمسخر، احساس گناه... تنها چیزی که ما ازش فان می‌سازیم دردهامان شده‌اند انگاری.

 

این‌که هرچیز در رابطه با "رابطه" و آدم‌ها تعریف شود و جدایی از این مفهوم غیر ممکن باشد، هولناک است. دوست دارم بدانم زنده‌گی برای بقیه چه‌طور است ؛ همین‌قدر وابسته به تصویری که آینه‌ی "دیگری" بازتاب می‌کند؟ همین‌قدر گره خورده به بازخوردهایی که از آدم‌های دیگر می‌گیرند؟

حتی کُدی که زده‌ام، نیازمند و منتظرِ تأییدِ تو، نشسته گوشه‌ی دراپ باکسم و نگاهم می‌کند. اساساً توی این اوضاع خراب، خودم را نشاندم، آن کُد را زدم تا از ارتباط کلامی جلو گیری کنم...

اما حتی بازخورد خوش‌آیندی که به من می‌دهی، آن‌قدر پرمضایقه و کوتاه و کم است که به شادی نمی‌رسد، در مذاقِ هیولای غم و بی‌اطمئنانی و تنهاییم، به آنی مستحیل می‌شود.

گاهی فکر می‌کنم من مبتلا به این مریضیِ زیرپوستیِ متداول شده‌ام که همان‌طور که من از طرحِ حالاتش وحشت و شرم دارم، عده‌ی زیادِ دیگری هم به همین دلیل اصلاً به روی خودشان نمی‌آورند که دارد روح‌هاشان را شکنجه می‌کند. شاید هم اصلاً متداول و شایع نباشد. اما من یه دردیم هست که حسابی از گفتنش به بقیه می‌ترسم.

 

 

* بی‌تو نمی‌رسم و با تو می‌رسم ؛ بن بست و جاده یکی می‌شود مگر؟

 

**همیشه با خودم گفته‌ام که من اگر فرزندم پسر شود، می‌گذارمش سر کوچه... اما امروز توی خطیِ قلهک به پاسداران، پسربچه‌ای که جلو، کنار دست داییش نشسته بود، دلم را با بستنیش خورد ؛ از این افکار خشونت‌آمیز توبه کردم. این هم تلاش ناخواسته‌ی دیگری در راستای مادر یارومیل بودن. :) :/

 

- آلبومِ موسیقیِ متنِ فیلمِ ایستاده در غبار