من بیرونم از تو و تو در منی عجبا. مرا در خود بکش. مرا در خود نهان کن. از همه شور و شر و بازی‌ها... دریغم کن. می‌خواهم فقط با تو رو به رو باشم و ببازم. می‌خواهم بیش از این ببازم... روحم را جسمم را... یک تکه گوشت تپان کافی نیست. خوش دارم جیب هام را طوری خالی کنی که از نهایت فقر، از حصارت حتی بیرون نتوانم بروم. می‌خواهی به فردیت من معنا شناسانی و می‌دانی نمی‌خواهمش جز در جمعیت با تو؟ هیچ می‌دانی چه قدر آن مالکیت را می‌خواهم؟ گرچه که انکارش کنم و نکوهشش، من آن مریضِ روان و روح و تنم که درمانش بودن تو نیست. همه‌ی توست. بودن و نبودن و تن و روح و روان... می‌خواهم از عظمت بشکنی ام بارها و بارها و با حقارت بسازم. خرابه‌ها را از خرابی می‌سازند و ساخته‌ها بزرگانند... دردهای این سیر را بیش‌تر از لذاتش می‌خواهم چرا که لذاتش غرور و افتخاری منفرد است برای یک «من» ساخته و  اما دردهاش با تو آمیخته‌ست. با بزرگی تو و نیازی در من بزرگ تر از عشق ورزیدن و پرستیدن نیست.