مثل معتاد به خمری که از اجزای بدنش برای کشیدن شروع کرده و حالا اون قدری از شروع داستانش گذشته که روحشم ته کشیده.
همه‌ش گلوی خودشو از غرورِ یه اراده‌ی پوسیده پر کرده تا شاید از لای دود یه راهی به سینه‌ی غم‌گینش پیدا کنه.
اما هیچ اراده‌ای به سقف آسمون نرسیده و هیچ شبی تموم نشده.
چرا تموم نمی‌شه این داستان با یه پایان کشنده؟

نفس؟
ای آدمِ بی‌چاره. ای تدبر کرده و درجا زده و له شده و گم شده توی فلسفه‌ی ماورایی هزار و چهارصد سال پیش که بی‌خیال شدنش مثل شوهر ناخواسته‌ای افتاده توی دامن تو و هیچ دلیل خوبی برای دادگاه ها نیست تا بتونی با ناتوانی و ضعف خودت پسش بدی به دنیای کثیف بیرون و اونا رو با تبعیض های جنسیت و مادی شون تنها بگذاری.
تو اینو نمی‌خوای.

اما کی اینو نمی‌خواد؟

نفس؟
ای نفس لرزان و بی‌اطمئنان،
پَس نیا.
 دنیاست که نیش‌خند می‌زنه به ضعف بی‌کرانت و فریاد می‌زنه : پیش بیا |اگر می‌تونی|




مثل محکومیت به بی‌نهایت سال بی‌شعوری.