دلم می‌خواهد صحبت کنی، هی صحبت کنی و صحبت کنی و بنویسم.
دلم بارانِ شستن یادت از خاطرم می‌خواهد و سیلِ حضورت برای هجوم به حقارت تنم... عجب.
دلم می‌خواهد بیایی دستانم را بگیری، پا به پای شکوه و هم‌آهنگی بی‌نظیر و تماشا کردنیِ وجودت با آهنگ طبیعت، برقصانی ام... همان طور قشنگی که فقط تو بلدی... بی‌اندازه می‌خواهم تصویرِ با کیفیتِ آن نگاه پرهیبت و زیبا را در قاب چشم‌های غمگین تو مقابلم... دلم می‌خواهد آواز بخوانی در گوشه‌ی اصفهان، به صدایی مستأصل از بلندی و مراقبه گر تا گوشه گوشه‌هاش بنشینم و زانو بغل بگیرم و با نواش اشک عزا بریزم... نه آن‌قدر بلند که خواب شیرین احساسِ حضورت از سرم بپرد و نه آن‌قدر آرام که به خوابی سنگین بروم... آن‌قدر سنگین که خواب نبینم... تو را در مقابل نیابم و رخوتِ کشنده‌ای که از اثر نوازشت بر جسم تارهای نازک موهام می‌آید، حس نکنم...
کلمات تو مرا عذاب می‌کنند...
دلم می‌خواهد تنها شویم. از یک دنیا انتظار و مسئولیت و آرزو و توقع و پیامدِ کارهای دیروزها و آدم ها و آدم ها و آدم ها...
برای چند لحظه فقط... برای چند لحظه جمال باشم و ابوی این بی‌جمال باشی...
آن وقت صحبت نکنی. این کلماتت را بس کنی. این اشک‌ها و شکوه‌ها را بس کنی... من بگویم... فریاد بکشم، یک کمی خودم باشم و یک دل سیر کولی بازی در بیاورم... سال‌های درازیست که فقط تو گفته‌ای... من بگویم و بگویم و بگویم از چند و چونِ قتل آن بی‌بهره از حقیقت لقب مرحوم که مدت هاست دارند هی می‌کشندش و جز تصویر تو در قربان گاه نمانده به ضمیر خسته‌ش...

 

#با_این_دلِ_وا_مونده_که_پیشِ_تو_جا_مونده