دراز به دراز
به کوتاهیِ مهلتِ صیغه‌های مضطر،
کفِ غسّال‌خانه،
از غصه‌ی غسال با خبر،
به خواب ندیدن بود.

جانم...

اسمش
یوسُف بود.

چشم‌هاش،
سبز نبود.
مشکیِ مشکی هم نبود.
قهوه‌ای؟ نه!!
قرمز بود.

نبود 
موهایی لخت و مشکی‌ رنگ،
قدر ریش‌های مجنون، کمی بلند،
تا بر پیشانی رگ بزند.

کلّه‌اش فرفری بود.
فرهای ریز موهای بلند و قرمزش،
نقش بر لباسِ سفید کهنه‌اش زده بودند.

قدّش
قامتش،
نه قیامت!
نه دنیا...
نه به کوتاهی ماهِ چاه و
نه به بلندیِ راه آهِ...

قبا به تنش،
چاک بریده بود و
همه شکوهش به جراحات ابروان بود.

سر به تنش
تن به سرش
نیرزیده بود انگاری.

نیرزیده بود و...

چهره‌اش...

زنی،
نبود...

و در دلِ ساکتِ یوسُف
تواضعی، لنگ، می‌زد
قدری ‌بی‌شور که به عذاب وجدانش،
شکنجه‌گر می‌شد و...

در دلِ یوسُف
توهم گناهی می‌تپید، بی‌گناه
و 
یوسُف
انگار
از کاخ،
به حمام
در کاشانِ فین
امیر کبیر را نبوسیده بود... 

دست‌ها و پاها پریشیده...

قدری پریشان
که باد،
سکته کرده بود..

قدری از حاجت به انگلیس، خالی بود که
ندیده...

زنی، نبود.

و یوسُف
در قرمزیِ پرتغال خونیِ دست زلیخا
غسل تکرده بود!!

آن‌گاه
جذام، لب‌گزیده
بر لبِ زنی،
از بوسه‌های بی‌گاه،
شهید شده بود و

مرض،
از دست درازی به سکوت یوسُف
دق‌کرده‌ی شرم شده بود...

گناهِ یوسُف،
پیام‌بری...

و حکم، خودکشی کرده‌بود
که
خدا دریادار طوفان بود.

و زنی
که بودُ و نبودش...

زن، اشک ریخته بود و
غسال را سیل برده بود و...
یوسُف،
غسل داده نشد!
یوسُف از آب بود!

زن، اشک می‌ریزد و
یوسُف را.

***
مفهوم هست.
تا سبزه‌ی خاکِ ما تماشاگهِ کی‌ست!