از در که می‌آیی تو، می‌فهمم که این شب قرار است به درازا بکشد.

 

سلامِ ساده و لب‌خند گشاد و آن دستی که روی سینه است. دورترین تو یی که می‌شناسم. من تو را می‌شناسم؟

سرت را انداخته‌ای پایین. چهره‌‌ی ناآشنات را با فلاکت تحمیلی چشم‌های خالی‌ام و ضعفشان در نگاه داشتنت از این فاصله‌ی دور، خوب تماشا می‌کنم. تو بزرگ‌تر شده‌ای، توی این دنیای فلاکت بار "جا تر افتاده‌ای". زیبایی؟ هنوز نمی‌توانم تشخیص بدهم. هنوز حتی نمی‌توانم مقایسه‌ای بکنم. من صورت تو را ندیدم. تو تنها کسی هستی که هر چه‌قدر توی خلوت به‌ت فکر کنم و در حضورت نگاهت کنم، تجزیه و ترکیبت هم حتی توی ذهنم نمی‌ماند. چرایی‌ش را خوب می‌دانم. تابو های خودم را خوب می‌شناسم. من خودم به تنهایی می‌توانم عاشق خلوص کودکی‌ام بشوم اگر عاشق کسی می‌شود و نمی‌تواند توی چهره‌اش نگاه کند. عاشق؟ عجب کلمه‌ی سخیف و راحت و بی‌ارزشی. چه‌قدر از نام گذاشتن روی احوالم می‌ترسیدم. چه‌قدر از خواستن می‌ترسیدم. چه‌قدر از عشقی که اشعار، مفهومش را یادم داده بودند، می‌ترسیدم. عشق. عجب چیز راحت و سبکی. یاد حاجت به تخلیه و خلا می‌افتم.

و حالا این چه کتاب کنایه‌آمیزی‌ست که آورده‌ام جایی که تو می‌آیی؟ من برای استر نیلسون بگویم داستان را؟ 

می‌خواهم توی وجودم زار بزنم. می‌خواهم تا ابد گریه کنم. نمی‌دانم چرا. واقعاً نمی‌دانم چرا و این غم ناتمام از کجاها می‌آید، این ضعف که مدام توی دلم دایره می‌کشد، از کدام قدرت ناشی می‌شود و من تمام نمی‌شوم هرگز از تحمل.

کنار برادر کوچکت نشسته‌ای و حرف‌هایی می‌زنی که می‌خندد. سعی می‌کنم حس‌های قدیمی خودم را بازیابی کنم. سعی می‌کنم برای اخلاقت دوستت داشته باشم. زنده‌گی من با این التهاب‌ها و دوست داشتن ها به‌تر می‌گذرد.

من اما هیچ چیزم شبیه آن دخترِ عجیب نیست. من خودِ آن گذشته‌ام و آن موقع نبودم. 

من هنوز جوانم و حتی کودک. اما محتاجم بدانم این‌هایی که پرالتهاب و پر ابهام گذشتند، چه بودند. فقد این ورع‌ها و مرزها و خویشتن‌داری‌ها که بعید می‌دانم الان ازم بر بیایند، مرا پیرتر می‌کنند یا خردسال‌تر؟

بالاخره یک روزی باید بفهمم آن همه اتفاق، دقیقاً "چه" بودند. و می‌دانم گذشتن ازش مرا رها نمی‌کند. می‌خواهم بدانم از شرک، از گناه، از این لعنتی که چه بود واقعاً؟ چرا بود؟ چرا شد؟ چرا من؟ چه‌طور من به آن سختی با آن سوپرایگوی وحشی؟ چه‌طور دیگران؟ چه‌طور گذشت آن دوران؟ چه‌طور دیگران گذشتند از آن؟ چه‌طور کسی ازش حرف نزد؟ ما این‌قدر توی محو بودن استاد بودیم؟ چه‌طور "من" ازش حرف نزدم؟ منِ روده‌دراز لعنتی؟ چه‌طور یک گودال به این عمق و عرض می‌تواند نادیده گرفته بشود و تو بعد مدت‌ها از در بیایی تو، بنشینی روی مبلِ کنار پنجره‌ی خانه‌ی عمو الف این ها؟

چرا اثری از آن حس نیست؟ این چی‌ست که سرد شد اگر عشق مرزِ ابد را هم مسخره می‌کند؟ چی‌ست اگر هوس درد به هم‌راه ندارد؟ چه‌طور می‌توانسته‎ام مرگ‎بار دوستت داشته باشم و شب‌ها بخوابم اگر همین چندماه پیش نمی‌توانستم؟ چه‌طور می‌توانسته‌ام چنان بخواهمت و بگویم : نه.؟

و از همه دردناک تر، در این وجود تنها و گم‌گشته و زشت و بی‌اعتماد به نفس و بی‌چیز و خسته و کودک و لج‌باز و منزوی و متکبر با علاقه‌هایی تاریخی و دوست نداشتنی برای همه 7 میلیارد جمعیت جهان، چه یافتی عزیز من؟

 آخرین حرف‌هات یادم می‌آید. بعد از یک وقفه‌ی یک ساله، وقتِ ورشکسته‌گیِ یاهو ؛ برای پیام‌های صوتیِ وداع کننده‌ی من نوشتی : نرو... صدات‌و دوست دارم. صدبار این دو جمله را خواندم و صد بار توی گوشم شنیدم با صدات. از چهره‌ات بر نمی‌آید. از چهره‌ات این چیزها بعید است.

همیشه فکر کرده‌ام به‌تر باشد "دوستت دارم" گفته نشود و این شاید دفاعی تهاجمی از اثر وهم پیروزیِ سپاه خاطرات تو ست.

اما تو توی دوستت دارم هات بی‌پروا بودی. نه دروغ‌گو، نه سوءاستفاده‌گر، نه نفع‌جو. شاید این چیزی‌ست که دوست دارم فکر کنم... اما تو واقعاً هزار بار این را به من گفتی وقتی می‌دیدی راه بازگشتی نیست و این کلمات هیچ‌وقت لوس و دوست نداشتنی نشدند. همیشه، یاد آوری هرکدام، دلم را سوزاند. عجیب سخت سوزاند. تو با آن همه مهربانی.. عجیب دلم را سوزاندی.

من هرگز هم‌راهی به شرافت و مهربانی و خوش‌قلبی تو با قلب تنها و سردم یافتم؟ نه حتی در حد یک رفیقِ سینه‌فراخ. همه ناراحت‌های مغروری بودند که دلشان تنگ می‌شد، نه برای من ؛ از بودنم دلشان می‌گرفت. نه حتی درحد آن دوستت که هی دست به سرش می‌کردی و باز بود. همیشه بود؟ هنوز هست؟ می‌توانم ببینم عجب رفیق زیبا و دوست‌داشتنی‌ای هستی برای آن پسرهای لوده. همیشه می‌خندی. همیشه بخند. من نمی‌دانم چه‌طور می‌خندی. من به‌قدری رقت انگیزم که لب‌خند کسی را که سه جلسه دیدمش برای این‌که بگوید دخترها خنگ‌اند، به یاد دارم و تو... کجای ذهنم جا گذاشته‌ای نقش لب‌خندت را که دست من نمی‌رسد؟

اما سعی می‌کنم یک طورهایی تو باشم. دارم سعی می‌کنم آن آدم زیبایی باشم که زنده‌گی‌ام کم داشت و نیازمند بودم اما خالی شوم از نیاز. این سخت است. این سخت یادم می‌رود گاه گاه. 

اما عزیزم، این شب من با دیدن سر سبکت که پایین انداخته‎ای یقین کرده‌ام قربانیانی که برای آینده‌ام چیده‌ام توی صف خلاصی، مستحق ترینانند برای نا بودی و فدا شدن.

 

- Lana Del Rey - Summertime Sadness