زانوهاتو بغل کرده‌م. با لب‌خندِ حرّافِت مقابلم. صورتت مه‌تابیه. مهتابیه. اما هرجا که قدم گذاشتی، خاموش و تاریک شد. چه زمین‌ها که بلعیدی و فریادها و ترس‌ها و مرگ‌ها که توی خودت جا کردی. ابری و طوفانی شدی و دهان نداشتی که بباری، سیل شدی و زبان نداشتی که زیر و رو کنی.

مهتاب قدیمی‌تر از شکنجه‌گرِ عصرهای تو‌‍ه و تو صورتت اما چهارده سالشه.

نشستی کنارِ شکنجه‌گرِ قرن‌ها، دست ساییدی به شانه‌هاش و بهش گفتی که یاد گرفته‌ای غمگین باشی. گفت «پخته شدی و در اومدی از زندانت. من اگر ماندم، نذر کرده بودم.» اما پخته نشدی دخترک. زن می‌گفت «آشکار نشدی.»

از ارتباط گریزانی. گاه گاه تواناییِ نگاه داشتنِ ارتباطِ چشمی را در جلسه‌های مهم و حیاتیِ شرکت‌های نرم‌افزاری باخته‌ای. می‌خندی. همه‌ش می‌خندی. به خندیدن بودی که نشستی روی لپ تاپت و گوشه‌ی صفحه‌ش خرد شد. خنده‌ات جیغ شد و دورِ اتاق گشت و بازگشت به صورتِ تاریکِ مهتابیت. تازه، بعد از این‌همه سال گریز از مواجهه و کلنجار، یادت رفته چه‌طور باید با آدم‌ها رو به رو شد. دیگر نمی‌دانی ارتباط‌هایی را که نمی‌شود هیچ‌جوره ازشان خودداری کرد، چه‌طور می‌شود مدام انکار کرد و باقی ماند.

به نظر می‌رسید نزدیکی، مصادف خواهد شد با آسیب و کنترل. خودت را هم بلعیدی تا آسیب را از کارآیی و معنا بیندازی، بعد نزدیک شدی. همه‌ی زمین می‌توانست ببیند هیچ‌چیزی را نمی‌توانی احساس کنی در حالی که گلوت ورم کرده بود. می‌خواستی خودت را بالا بیاری اما آن‌قدر حجیم بودی که از مجرای حلق عبور نمی‌توانستی بکنی.

تازه انگار پشت لبت سبز شده. خیلی بزرگ شدی دیگر تو، قد نمی‌کشی، سیگار می‌کشی. از پیروانِ آیینِ شمشیر نمی‌ترسی، عصبانی هم دیگر نیستی. فراری و شرمنده هم حتی نه. هراس، گاهی گردن می‌کشد، وقتی که یاد دردهای قدیمی می‌افتی. اما آن‌قدر همه‌ی این آدم‌های گناهی حلق‌های ورم کرده‌شان را بار دارند، دلت نمی‌آید دیگر حتی عاملیتِ آسیب را هم، افزون، بارشان کنی.

موهات را کوتاه کردی، قد و قامت آبشارها کم آمد. از استعاره‌های عاشقانه ترسیدی. هر شب کابوس‌هات را آن‌قدر محکم بوسیدی که  هر روز صبح لب‌هات سرخ بودند. هر صبح چتری‌هات را مجبور به صاف ایستادن کردی. با مداد، پشت پلک‌هات خط‌های صاف کشیدی، گونه‌هات را سرخ کردی و از بوسیدن لب‌های سرخت در آینه خجالت کشیدی. بعضی عصرها هم با گریه نقاشی‌های صبحت را پاک کردی.

مانده بودی مهتابک، زنده بودی مهتابک. اما خیال مرگ هم زنده بود، مانده بود. از ترسِ دوست شدن با قرص‌هایی که اسم‌های عجیب و غریب داشتند، با نوازش، از خودت گریزاندیش. زنده باشی.

 

- نیم، شکسته نوشته‌ام و نیم کتابی ؛ ادایی.