همه صفحه ها را می بندم، وای فای و بلوتوث را خاموش می کنم، کابل ها را بیرون می کشم، کلیپس های روی سرم را در می آورم، چراغ ها را خاموش می کنم. در را می بندم و به این خیال که پشت در قالَت گذاشته ام سعی می کتم تنهایی ام را توی رخت خوابم خواب کنم...

اما تو

فکر می شوی و از در می گذری و وسط هال نیمه شبم میهمانِ ظالم می شوی.

باد گرم می شوی و بر تن خسته ی کویرِ خوابم می وزی.

جاده می شوی و به آزار قدم های جست و جو گرم دراز می شوی وسط راهی که جز رفتن و پایان بردنش چاره ندارم.

دست آخر نمی دانم چه می شود که در آغوش آزارت، خواب مرا به اتاق شکنجه ی رویا می برد.

رویا ها که خسته می شوند و معلق می مانم، ناگاه

صبح می شوی و حال شاعران و منتظرانِ به صلیبِ شب کشیده را به هم می زنی تا خوابِ کوتاهم را گردن بزنی.

بیدار که می شوم انگار رفته ای

نه که نرفته ای

درد می شوی و بر مساحت کوچک پیشانی ام می تازی.

هوای ناپاک می شوی و نفس های مرا می بلعی.

سرفه های خشک می شوی و از چشم هام بیرون می زنی.

یک 325 می اندازم بالا.

می روی...

نه که نمی روی

یک چیزی شبیه درد شده ای و توی دلم مدام می گردی.

به تهوع می رسی و منصبش را غصب می کنی.

یک 325 دیگر

خسته شده ای؟

نه حتی ذره ای.

با درمانده گی نشسته ام و می خوانم "2 استامینوفن در روز حال آن هایی را که ناراحتی عاطفی کشیده اند به مقدار قابل توجهی خوب می کند."

و تو این جا کنار من نشسته ای  به دم کرده ی گیاهی ام لب می زنی...