اولش فکر کردم توی گردش خونم نفس کشیدی و کُشتی. آره تو توی رگم نفس کشیده بودی. عمیق اما بی‌خیال و بی‌رحم. عجیب این که همون موقعی این کارو کردی که بغلت بودم و اون طور مهربون قدیمی نوازشم می‌کردی و قشنگ می‌خندیدی. اون موقع، نم نم و حباب حباب هوای باز دمت‌و فوت کرده بودی. اما گلبولای من اکسیژنا رو ول کردن برای دم تو، هوای بد بازدمت‌و، اون کربن دی اکسیدا رو چسبیدن و با بدبختی بلعیدن. تو بد شدی. فقط زدی. فقط چشم گرفتی. فقط عق زدی. اما هنوز تو فشار پهلوهات بودم. اون موقع بود که فهمیدم این اسارت ابدیه.

 

اما من کُشتمت. روح به خلاف نظر عالم، توی عالم من، هرگز در امان نیست. کُشتمت و نفهمیدی و ذره ذره تموم می‌شی. من توی جسد بی‌رحمت گیر می‌افتم اما دیگه هوی وحشیانه‌ی بازدمت نیست...