دارد غروب می شود و مثل کرم شب تابی که می رود تا ستاره شود، لا به لای نفس های پرعمقت قد می کشی..

در حالی که از این و آن نگاه می دزدی و با خواهش لنزی که تو را در یک قاب تنهایی می خواهد جدل می کنی، نگاه سخت و خسته ات را که القصه همیشه خیلی لطیف و مهربان با نبودِ چیزهایی که در من می جویی تا می کند، برای نگاه خالی از کلامم ارزان می کنی.

من لب خندهای کشنده ای ندارم و تو هم که یا مشغولی به دل بری با ابروهای گره خورده و یا ساختن آهنگ های کمدی با قهقهه های بی محابات، نشسته ای این جا و برای خاطراتمان به صورتم لب خند می زنی..

یک طور قشنگی

با لب های کبودت که وقتی بالا و پایین می روند سطح زیادی از لثه های خیلی صورتی تو را آشکار می کنند به همان طرز بامزه که با آشفته گی دندان های سفیدت کنار می آیند...

و من خنده ام می گیرد! از همه ی چیزی که دیگران از سختیِ ظاهرِ تو طلب می کنند و نمی دهی شان.

و تو این جا نشسته ای با خلوص از بلندی قدت برای مقادیر منفی قامتم در چاله ای که با دست ها کنده ام، اسراف می کنی.

یادم می آید گفتی لب خند را با من شناختی و خجالت می کشم از مقایسه ی چیزهایی که برای هم در سفره ی "فاصله" گذاشتیم..

با تمام هیچی که از ما برایم مانده نگرانم این لب خندت را نشان چشمان دیگری بدهی که به طبیعت قدر من اطمینان و محبت نداشته باشد..


روی لبِ تر و خون آلودِ تاقچه ی خاطره، در فاصله ای حجیم از من نشسته ای و به قدم های آویزانم که مدام تکانشان می دهم گیر نمی دهی...

باز می گردیم به تصاویر دو سالِ پیش و وِردهایی که کشف کردم روی لب هایت از اثر درد... درد از غم هایی که از اجزای صورت خودت هم نهان می کردی و غروب ها می توانستم توی شیشه ی صیقلی حضورت ببینم در زوال نور چه طور جانت را می خورَند درحالی که تو با یک مددجویی عجیب از وردهات همین لب خند نایاب و آفتاب و مه تاب ندیده ات را فدای ناشکری های من می کنی.

و تو هنوز سعی می کنی نا دیده بگیری این را که من چه طور گل برگ های غنچه ی هستیِ آرمان گرای تو را با هر کلمه می کَنم و این از اختیار گذشته و اما خوش به حالم که به اجبار نرسیده ست...

می پرسی : چرا دیگه با من حرف نمی زنی؟

اشک هایی که نمی ریزم دارند توی دلِ تاریخ ما داد می زنند و تو برای سوالت نیازی به لمس آن ها نداری. ما هردو خوب می دانیم و تو هنوز برای حال دلت نگران نمی شوی اگرچه من خیلی...

بلند تری از پرسش مستقیم ابیات "ای ساربان"ی که برای لست سین عه لانگ تایم اگوی من پنج ماه پیش امیدوارانه فرستادی. من و این غروب ها بیش تر از آخرین آدم خوش بختی که عاشق فکر کردنش بشوی می دانیم تو مخلوقِ امیدی.

و اما کوتاه ترم برای پر کردن فاصله ی یک قرن تا آغوشِ با ایمانِ تو.

بعد از همه دعواهایی که مریضِ حالات محافظه کارانه شان هستم باید تسلیم شده باشی مقابل سلاحی که خوب می دانی گلوله هاش ته نمی کشند و هرگز به روی تو نگشودم، گریه...

بخواهی، نخواهی، برای خودخواهی این نگاه عسلی دیر شد و ما با گذاشتن همه دارایی مان توی این فاصله ی درازِ میانمان یک طورهایی داریم تلاش می کنیم دومین سال گردمان را آب رو مندانه برگزار کنیم.

و من فقط بعد از آن که گُم کردی ام، ستاره های بیش تری دیده ام و از بدبختی آدم هیچ کدام قدر تو مهربان نیستند و بلند قد...

و من باز نمی گردم به پاسخ پیام های تو

که اگر تو می توانی باز گردان مرا به خودم...