یکی از زهرا ها عروس پزشک خوش‌قیافه‌ای شده که در سوئد درس می‌خواند.

یکی دیگر هم بلأخره باباش اجازه داده و رفته حوزه. هرجا می‌نشیند آن نیش بزرگش را که اصلن مناسب طلبه‌گی‌ نیست، باز می‌کند، می‌گوید : من یک طلبه‌ام :) حتم می‌رود نجف.

سومی هم رفته آلمان درس بخواند و کنار یک مغازه عکس انداخته که روی درش به انگلیسی و آلمانی نوشته‌اند : ورود سگ و ایرانی ممنوع.


منم مانده‌ام باطل. نه عاطل. شاید.


- می‌روم مملکت خودم را می‌زنم. دم مرزهاش هم می‌زنم : فقط پا برهنه‌ها بیایند تو.