«وقتی تو باز می‌گردی»،

ما هر دو در پوچیِ شیطان غرقیم. در حجیم بودنِ بی‌چیزی.

می‌کوشیم تا دیگری را به آسوده‌گی برسانیم اما ناتوانیم.

"وقت" و "تو" و "بازگشت" واژ‌گانی پنهان‌کارند از فاجعه‌ای که ما در آغوشش بی‌باک افتاده‌ایم. نیاسوده‌ایم. من و تو نه. این جهنم مرا در خود کشید اما عادت هرگز نه!

وقتش می‌رسد و بعضی‌ها هرگز نخواهند دانست. ندایی می‌آید که شنیدنی نیست و من حتی به بقای ادراک هم شک دارم. آن گاهی که حقیقت را با ابزاری جز چشم برای روح ما روشن کنند، کلام و زبان و واژه چه‌طور می‌تواند این بار را متحمل شود اگر حالا از ما پوشانده آن چه را که سهم ما بود؟

من انگاری از هیچ چیز نمی‌ترسم جز بقا.