کلمات، همان خیالاتِ خوشم بودند که با خود بردی. با تو آمدند تا هر شب از فواصلِ دور، یک آسمانِ پر ستاره بسازند و بر سرِ خواب‌های در تبعیدم، خراب شوند.

نیامدی و منتظر هیچ‌کسی نماندم. و تقوا که بلد نبودم من. من از نسل همان کودکان پخمه و نایابی بوده‌ام که زود کفنمان کردند و هرچیز را از جلوی دستمان جمع کردند. از "کجا" نازل شدی و مشغول به پرستیدنت بودم وقتی دنیا را از بت پرستی نهی می‌کردی.

رفتی و تقوا بلد نبودم من که. گم شدم در هیجاناتِ گنگِ لمس‌های ناشیانه‌ی کیبردها، موس‌ها، تاچ اسکرین‌ها، گه‌گاه پول‌ها...

گمان می‌کنم رقصیدنی در تاریخ با تو نیمه‌شب رخ داد که همه خواب‌های مرا غصب کرد. اما فقط گمان می‌کنم. این از همان خیالاتِ خوشی بوده که فاصله، تبدیل به گمانش کرده و در ابد، به یقین هم می‌رساندش.

تنهایی همه رؤیاهایم را به گه کشانید. و تو، ای کاش تو معنی دیگری برای خودت دست و پا می‌کردی. ای کاش فراموش کردنت رخ می‌داد و تصادف می‌کرد با مرگ، با نیستی. حتی ای کاش در نهان باور داشتم مرگ همان نیستیِ من و ما و تو ست.

خب عزیزم، با "ای کاش هرگز رخ نمی‌دادی"، دستت به قلبم نمی‌رسد، دنیا به ته نمی‌رسد، آرزوهام همان قوتِ غافلانه‌ی دیرین را در شلاق زدن و سر دواندنم، باز نمی‌یابند. پس بیا و مدارا کن. بیا و ادوار عذاب را پاره پاره کن ؛ دوایر را پاره‌خط‌ها کن ؛ صاحبانِ پایان‌ها، فقط برای سخاوت‌مندیِ تو. آری عزیزم، بیا و نارسیسیزمت را با دستان من سیر کن.

باز گشتنت، به مفهوم ماندن در ایمان من قرار می‌دهد. پس من چرا گه می‌خورم؟ باز نیا. باز آمدنت، باز بودنت، باز شدنت، باز گشتنن و دورِ وجودم گردیدنت، ناگفتن و ناگفتنی‌ها را از زیر دست و پایم جمع می‌کند، فرار را از من می‌گیرد، پای دویدنم را خرد می‌کند. من قهرمان قلبمم، باز آمدنت مرا می‌کشد... مرا زنده نمی‌گذارد.

بعد تو می‌خواهی باور کنم رفتن و بازنگشتنت، "دوست نداشتنم" است؟