بیوگرافی مادرِ بلوتوث را که کیجایی بوده ساروی -که حتم دارم این آهنگ را عمراً نشنیده- برای هم فوروارد می‌کنیم و در حالی که از سال تولد او با سال تولد پدربزرگ‌هایمان اختلاف می‌گیریم و زیادی حرصمان در می‌آید، غصه‌ی نوجوانی و جوانی خودمان را می‌خوریم که فرستاده نشدیم به سوییس یا آمریکا. که اجباراً محبوس بودیم در خلسه و پارتی‌های عجیبمان توی آخرین طبقه‌ی مدرسه که از قرابت با استخرِ مجموعه هواش عرق داشت و سرودهای بدقافیه‌ی سی سال پیش در حالی توی گوشمان زنگ می‌زد که روحمان از سوال و غصه در حصرِ نویز کنسلرها جیغ می‌کشید. در حالی که با آن صدای بی‌کیفیتِ دل‌آزار که به لطف دستی خسته‌گی ناپذیر (وقتی به ابتدایی‌ترین و فروتنانه ترین حالتِ ممکن دقیقه‌های طولانی میکروفون را جلوی بلندگوی ضبطِ صوتِ چینی گرفته بود)، گوش درد گرفته بودیم، قلبمان شکسته بود و برای قسمِ ناشیِ "به اشکِ لرزانِ مادر" اشکمان در آمده بود و از شوربختیِ وجود آزادی‌خواهِ خود بد سوء استفاده‌ی عاطفی کرده بودیم، بدونِ این‌که بدانیم چرا، بشکن می‌زدیم، بدن‌هامان را تکان می‌دادیم و یکی در میان، در هم‌خوانی، کلمات را جا می‌انداختیم و... بلد نبودیم از ته ترین جای گلو عُق بزنیم. چون بلد نبودیم عق بزنیم. چون از "امکان" چیزی نمی‌دانستیم. بهترین سال‌های عمر را مشغول به اجبار بودیم و بدترین‌هاش را هم با توجیهاتی به سر می‌بریم که جبرِ "مکان" پیر و خسته‌شان کرده...

و حتی تو... ابوجمال، ای یار آمریکا رفته‌ی من.