- روشنا
- شنبه ۲۷ خرداد ۹۶
- ۰۱:۵۴
من فکر کردم با شیطان ملاقات کردم امروز صبح
وقتی توی یک زاویهای از آینه فقط تو را میدیدم.
لعنت به تو و حس های لعنتی ای که برای قلب آدم میآوری.
لعنت به این قلب، به این قالبِ تن. مطمئناً من تنها مخلوقی ام که خلق شده.
مطمئناً تو نخواهی توانست نظر مرا عوض کنی.
مطمئناً تو و سایر ضمایر کثیف ترین دروغ های عالمید.
هیچ حرفی در اتوبوس آزادهگان زده نشد. دست کشیدم روی کلفتی سبیلهای وز شدهام که توی دهانم میرفتند و به خستهگی ام یک پک دیگر زدم و بیهدف ترین نگاهم را دوختم به لبخند مسخرهی خطوط سفید و زرد وسط جاده.
اما من هنوز نرسیدهام. میرسم اگر بروی گم بشوی توی پیچِ کمر رقاص کسل کنندهی انحراف این جادهها، من راحت تر میرسم.
یه خیالت بیهدف میبافم. از خیالت مریضم. از ابراز خیالاتت مریض تر.
میخواهم یک هو بزنم زیر همهچیز. همهچیز. همهچیز.
این راهیست که میروم و این بار لطافتی توی دروغ های عالم نیست ؛ تو کثیف ترین و راستگو ترین دروغ عالمی. من با نفسهات کشتهامت و درد کشیدهای بالاخره یک بار تو هم.
- چه عنوانی دارد این کوفت آخر؟