مثل ابر بهاری اشک می‌ریزی و قلب نداری که جانکم. واقعیت سیاه و تلخ را که نمی‌شود با چشم‌های باز زیست، چشم‌هام را می‌بندم و سرم را می‌چسبانم به سینه‌ات. توی ذهنم دست‌هات را روی گوش‌هام حس می‌کنم که به زور مرا از خودت جدا می‌کنی. اشک‌هام پلورت را خیس می‌کنند.

مثل ماهی روی دست‌هات جان می‌دهم انگاری. از خشم خدایانِ ملکیت و ملکوت، نزدیک است به سرطان دچار باشم. بیماری جزای بی‌گناهیم شده است و همه چیز دست به هم داده تا مرا برای جرمِ نکرده مجازات کنند. برای سوالِ نپرسیده‌ی «آیا عاشقم هستی؟»

عشقت را نمی‌خواستم جانکم، ای قصدِ جانم برده. سیستم ایمنی و بدن من با تو در انکار من شراکت می‌کنند. من توی سرم زنده‌گی می‌کنم. جانم را توی مشت داری و اشک می‌ریزی و با انگشت که دنبال اشک‌هات می‌کنم از گوشه‌ی چشم‌هات، جانم کم می‌آید. می‌خندم و می‌گویم «بستنیم رو کوفتم کردی» و می‌خروشی «تو، زنده‌گیم رو.»

پیش تو، لا به لای لرزش سینه و خس خسِ نفس می‌خندم. در اتاقم اما هرشب گریه می‌کنیم من و بیماری‌های تنم. در بیمارستان گریه می‌کنیم، در خیابان و در شرکت، پشت مانیتورها.

دست نمی‌سایم به سوی تو، از تو ناامیدم آن قدری که از هیچ کسی نباشم، اما با پا هُلم می‌‌دهی و مجازاتم می‌کنی برای تمام حرف‌هایی که به من گفته‌ای و آن‌ها که نگفته‌ای! مجازاتم می‌کنی برای غم و بیماریم، مجازاتم می‌کنی برای بودن. کمک نمی‌کنی هیچ‌وقت، نیستی و بودنت با منت و انتظار شکرگزاریست، مشروط به زیستنم با زخم‌هایی که برام گذاشته‌ای بدون یک کلام حرف. و اگرنه تهدید رفتن، انگاری که باشی. سرطانم تویی جانکم. از من جانم را اگر طلب نداری، پس چه می‌خواهی؟

- احساس کردم ناگهان سال‌ها پیر و خرد شدم در چند ساعت امروز من