ای کاش می توانستم دست هایم را بگذارم دور صفحه ی ارتباط آدم ها و ما و مظلومیت کتک خورمان را بغل بگیرم تا هیچ چیزی از کناره های این نریزد که آخرش از تو هیچ نماند و از من نه جز هم این ویرانه ی شاد هم.

ای کاش می توانستم بفهمم... ای کاش می توانستم بفهمم همه ی آن چیزهایی که مرا از تو متنفر می کنند چه طوری نمی گذارند رها شوم و رها کنم این "هیچ" را.

ای کاش می توانستی ببینی آن قدر عمیق از این هیچ چیز عذاب می کشم که می توانم برات بلند بلند گریه کنم وقتی تو همه جایی و من در این آرزو که هیچ کجا نباشم نفس کم آورده ام.

مثل خوش بخت های تمایز یافته، بدبختی هایم از در آمیخته گی با جمع عشاق دلم به ناچار استعفا داده اند مبادا بمیرم و نتوانند خوب بتازند تا فتح همه ممالکی که در مساجدشان یک بار را حداقل نماز خوانده ام...

دلم می خواهد فریاد بزنم و تارهای صوتی "حنجره ی کوفتی" ام را در بازنشسته گی سببی یاری کنم.. نه که تو از این جیغ جیغ کردن ها راحت شوی...

این منم که در آرزوی راحت شدن بسیار بسیار سخت تر از تو خودم را عذاب می دهم.

نمی دانم

چه طور باید حافظه ی تو را از لعنتی بودنم پاک کنم و من قول می دهم تا آخر دنیا لعنتی بمانم و تا آخر دنیا آن را دیگر در آینه ی هیچ کس نشان ندهم و روی میز توالت جا نگذارم...

 نمی دانم چه طور باید آن تریبون جرئت را مین گذاری کنم و کلماتت را در مقابل خودم برات حرام کنم. همه حرف های تو در باره ی خودم را نمی خواهم. همه خودم را کنار تو نمی خواهم. همه ی چیزهایی که طالبی، همه ی چیزهایی که هستی، نمی خواهم.

ای کاش تو را بعد از آن آخرین قیامت نمی دیدم. ای کاش باز نمی گشتی برای این که ببینی چه کرده ای. ای کاش در ماه خودت می ماندی تا من بتوانم این شکست را درست تر هضم کنم این سردی ام را بدون یادآوری درد حرارت تمرین کنم.

تو تاوان منی و همه ی این هایی که می دانم قوی تر ازشان هرگز در زنده گی محقر و منزوی ام ظهور نخواهد کرد... 

تو مانع من نیستی. این منم که خودم به محل زخم هام می شتابم و در عمقش دست و پا می زنم. تو را گم می کنم لای خون و استخوان و درد و چشم های خسته ای که نمی توانند درست و حسابی طوری از گروه های عاملی عکس برداری کنند که جایی برای بالا آمدن تو نماند توی این مغز که خودش را بازخرید کرده.

آری این است چیزی که نمی توان نامش را روز مره گی گذاشت. چیزی رفته از دست اخلاص و زهد و بنده گی. 

بگذارم تنها. بگذارم مٱلوم. بگذارم در این سردی و سکوت که برای هیچ کاشفی و هیچ کرانی آغازیدن نگرفته...

بیا و دستانم را بگیر، بگذار جا بگذارم کف دستانت همه چیزهایی که از تو در من جا مانده و... اصلن نمی خواهم چیزی از خودم را پس بدهی. بیا از خدا بخواه برای بدی ات بگذارد آن قدری تنها شوم که بتوانم بدوم. بتوانم خودم باشم. آن قدر داغ که خودم نسوزم...