چیزی از دوست داشتن یادم نمانده دیگه. دست کشیدن را بلد نیستم. دوست داشتن یا هر نامِ دیگری که دارد این obsession ِ مرضی، تبدیل به هیولاییم کرده که مچ دستاش رو به هم می‌چسبونه، جلوت می‌گیره تا ببندی. بعد تا پلک بزنی، بندها رو می‌دره و ناخن‌های بلندش رو فرو می‌کنه توی سینه‌ت. یک روز غمگینی و یک روز عصبانی. یک روز نیازمندی و یک روز نوازشگر. یک روز بازجویی و یک روز معاشقه‌گر. تو زندان‌بانِ هیولایی شده‌ای که التماست می‌کرد توی قفس نکنیش و حالا تبدیل به قفسِ تو شده. اگر به شانه‌هات بیاویزم، تا آخرین روزِ دنیا می‌بریم، اما من یادم آمد روزهای اولی که لب‌خندم چشم‌هات را بوسید، ازت خواهش کردم بفهمی و بدانی من روی شانه‌هایی حساب نکرده‌ام جز برای خراشیدن. مدام می‌پرسی از هربار که خودم را مجازات کردم تا هرچیز را که هرگز می‌خواسته‌ای مقابل چشم‌هات نگه دارم، از زمانی که کف دست‌هام را به شانه‌هات دوختم و احوال تنت رو چسبیده به تنم، در روز آخر دنیا وصف کردم. مدام گناه‌کاری و شرمم را کلمه می‌کنم و تکرار می‌کنم، عقب می‌کشی. گیر افتاده‌ای با من. من و تو باید رفتن را با هم یاد بگیریم. به نظر می‌رسد گناه‌کار و محکوم به شرم باشم. من نمی‌توانم گناه‌کار باشم. من فقط چند سده‌ی اولِ عمرم گناه‌کاری و شرم را تاب آوردم. به حد نهایت ورَم که کردم و دردناک شدم، خودم را کُشتم. حالا باز وقتَش شده. فکر نمی‌کنی عزیزکم؟ فکر نمی‌کنی جانکم؟ فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی نفرت نداریم تا عشق بورزیم، تا بجنگیم، تا تاب آوریم؟