از مهمونی بدم میاد، از فامیلامون بدم میاد، از صحبت در مورد زنده‌گی مردم به خصوص خودم که اگه تو عروسیم ام نرقصم خیلی خیط می‌شه بدم میاد، از صحبت در مورد چیزای گرون دست و پای مردم بدم میاد. از این‌که مبل خونه‌مون رو عوض کنیم وقتی کاملاً سالمه و راحت برای مد و مهمونایی که ازین به بعد قراره بیان بدم میاد. از مدل فوق کلاسیک مبلی که انتخاب کردن بدم میاد. از این‌که در مورد من صحبت می‌کنند و پُز دقیقاً نمی‌فهمم چیِ منو می‌دن بدم میاد. از موندن زیر بغل خیس و عرقی عمویِ بابا که سال تا سال نمی‌بینمش و این‌که جلو این‌همه بی‌شعور لپم‌و گاز می‌گیره بدم میاد. از این که زیر هزارلا شال خفه شده‌م و در مورد موهام که تو عروسی چی بشه حرف می‌زنند می‌میرم. از این‌که قدری بوس و ماچت می‌کنند که بوی آب دهن بگیری و دل و روده‌ت بپیچه به هم بدم میاد. از این‌که وقتی شروع می‌کنند به اظهار فضل زل می‌زنند توی چشمِ آدم بدم میاد. از این‌که وقتی می‌گم «بابا...» هرکسی غیر از بابا بر می‌گرده و چشم می‌دوزه به دهنم یا می‌گن «جان»، از این که تا از دهنم در میاد «دلسترو بده» چند نفر شیرجه می‌رن، دو تا دلستر و یه پاتیل یخ جلو م می‌ذارن بدم میاد. ازاین متنفرم که دنبال یه دست آویزند برای تمجید ازت. شده سلیقه‌ت توی انتخاب دم‌پایی ای باشه که دم دره. :/ از این‌که من ژنتیکی مهندس کامپیوترم و احتمالاً این‌ رو که یخ‌چالشون تو خونه دیگه بوق نمی‌زنه هم می‌تونم توجیه کنم، 

 

مریضم.