• روشنا
  • سه شنبه ۱ تیر ۰۰
  • ۱۹:۰۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این یک متن بی‌سر و تهِ دیگه‌ست صرفا جهت تراپی‌ای مخدوش

  • روشنا
  • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰
  • ۱۷:۵۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نفس کشیدن بدون ماسک

  • روشنا
  • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰
  • ۱۸:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دل‌تنگی

  • روشنا
  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۱:۳۹

دل‌تنگی برای تو مثل زانودردِ غروب، بعد از آخرین کلاس، توی اتوبوسِ خسته‌ی دانشگاهه. وقتی که مجبور شدی کف اتوبوس بشینی کنار لگن و بساط آفتابه و آب و موکتِ راننده‌ی بددهن که بو می‌ده ؛ بوی توالت عمومی.

مزمن بودن و حس عجزش درست مثل وقتیه که باید چادر مچاله‌ت رو باز کنی و بکشی سرت، از جلوی در خوابگاه رد بشی و بعد که رفتی تو، درش بیاری اما همین چند دقیقه صدای تپش قلبت و گرماشو تا گوشت می‌بره.

سرافکنده‌گی و ناامیدیش مثل وقتیه که دلت برای شبایی تنگ بشه که شکنجه شدی، مثل یه گنجشک زشت و فراموش شده، زیر دوشِ کم‌فشار و پلاستیکی حمومِ چند وجبی، با آب یخ وسط سرمای زمستون، توی پایینی ترین طبقه‌ی خوابگاه اشک ریختی و نادیده گرفته شدی.

حتی لذتِ چند دقیقه‌ی کوتاهی که نشستی روی تابِ فلزیِ یخ کرده‌ی وسط حیاط و پشت سر هم اتاقیات غر زدی و دلتو خالی کردی... دل‌تنگیِ گناه‌آلودِ من حتی اونم توی خودش داره.

دوست داشتن احمقانه‌ست. مثل تلاش دیوانه‌وار و موفقِ نهان کردنِ طولِ یک متریِ موهات زیر مقنعه، مثل تسلیم شدن مقابل آدمی که در دل و بر زبان فاحشه صدات می‌کنه، مثل پناه بردن به کسی که می‌خواد گوشه گوشه‌ی تنت رو سند بزنه، مثل رقصیدن اجباری دست در دستِ هم اتاقیِ نامهربونته که می‌دونی ازت متنفره.

من اما دلم برای تو مثل دانشگاه رفتن توی قم تنگ شده ؛ پر از فضاحت و خسته‌گی و درد. اخیرا اون‌قدر مزمن که دلِ آدم‌ها رو از عقب افتادن توی قیاسشون با تو شکسته‌م. و من از کشفِ نام و تعریفِ نسبتم با تو اون قدر می‌ترسم که هروقت توی سرم چرخ می‌خوره، گوشش رو می‌گیرم و می‌شونمش یه گوشه که هیچ‌کس نمی‌بینه.

یک نیمه شب، بدون مرگ و شیون، بدون تناسخ، تبدیل به تیرباری بد اخلاق شدم. حرف زدن رو از یاد بردم. کلمه‌های آدما این‌جا هیچ شبیهِ مال تو نیستند و خسته می‌شم، خشمگین می‌شم، بعد از چهارتا "اوهوم" یا حتی "نه"، فقط می‌بارم. اما تو، تو اگه باهام حرف بزنی شاید این بار من بمیرم. اما من تو رو پیش از این کشتم. با تیر نه اما و کلمه. شاید اون نیمه شب بود که تیربار شدم. بعد توی آدم‌ها نه دنبال خودم گشتم نه خودشون. فقط دنبال تو گشتم و هنوز نمی‌دونم چرا. حتی نمی‌خوام بدونم چرا.

اما دل‌تنگی برای تو اون‌قدر جان‌کاه شده که دوست دارم برگردم به نیمه شبی که بارِ رنجم رو با خیال راحت و اما خشمگین، گردنِ حقیقت انداخته بودم، آهنگِ مورد علاقه‌ی یکی از دل‌های مالکیت طلب و ساده اندیشی رو که شکستم، توی دست شوییِ پایین ترین طبقه‌ی خوابگاه گذاشته بودم و جلوی آینه‌های ردیفیِ بالای کاسه‌های روشویی، حرکت آروم شونه‌هام رو نگاه می‌کردم.

درویش هم نشدی

  • روشنا
  • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰
  • ۲۲:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یاوه

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۹
  • ۲۱:۵۶

برای ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل، از ساعت پنج و نیم غروب به بعد، تا صبحم که به‌ایستی هیچ‌کس نمیاد. انگار که همه آدمای روی زمین از اون‌جا رد بشن، همه میان اما هیچ‌کس دنبالِ تو نمیاد. همه رد می‌شن اما هیچ‌کس تو رو نمی‌بینه.

مجبوری زل بزنی به جایی بین زمین و لاستیکای ماشینا. چون دیگه حتی نمی‌شه با اشتیاق و رنجی که کودکانه از تحمیلش به خودت لذت می‌بردی، ایستاده توی سرما کتاب بخونی. حوصله‌ت رو سر می‌بره. انگار تو به خاطر زن بودن محکوم باشی به زنی که ذهن جنسیت‌زده‌ی نویسنده توصیف کرده و مشغول قرائت حکمت باشی. و حتی خودت خسته می‌شی از این‌که این احکام آزارت می‌دن.

زنده‌گی قبل از فهمیدنِ این‌که همه چه‌قدر "زن" می‌بینندت و با این تعریفت می‌کنند، خیلی آسون‌تر بود. زنده‌گی توی فاصله‌ی خونه تا طولِ بردِ نگاهِ اون دوتا زندان‌بانِ مهربان. کاش خونه‌ای وجود داشت برای شبا توش تبدیل به گرگینه شدن و آروم گرفتن. کاش مقصری برای زنانه‌گی تاریخی این مردم وجود داشت. کاش گرگینه‌ی شکنجه‌شده‌ی درونم تن به غل و زنجیرِ گماشته‌گانِ تشنه به خونش نمی‌داد و تنِ ساکنان دلشو نمی‌درید.

تو گرگینه‌ی درون منو با نگاه هل می‌دی تو، با نگاه عذاب می‌دی، با نگاه فرمان می‌دی، با نگاه بارها می‌کشی ولی با معجزه‌ی پیامبرانه‌ت زنده می‌ذاری، با نگاه زورش می‌کنی خجالت و شرم داشته باشه از هرچیزی که حتی اتفاق نیفتاده یا جبراً هست و یا به من ارتباطی نداره.

و من به ارزشِ بودن به این شیوه فکر می‌کنم. من به ارزشِ بودن به این شیوه، مدت‌هاست فکر می‌کنم و هرثانیه از شب، هر از ثانیه از روز، هر نفس از خواب و هر نفس از بیداری رو زیر و رو می‌کنم. اما هیچی پیدا نمی‌کنم که.

این که به خلوت خزیدی و پوستِ مرغ تنت کردی و ازشون طلب‌کار این نیستی که گرگینه‌تو پیدا کنند و بشناسندش، اون‌ها رو راضی نمی‌کنه. آخه دنبال رضایت نمی‌گردند که، دنبال مکافات و رنج می‌گردند. آخه این دنیا سرای مکافاته بالاخره.

اما تو توی زندان می‌مونی. از سرما که خشک و قرمز می‌شی، از زخم که دردناک و مچاله می‌شی، از ذوق که متوهم و آسمون گرد می‌شی، بر می‌گردی به همون جا. بر می‌گردی و می‌دونی که ذوقت قراره نکوهیده بشه و دردت تحقیر. اما تو که دنبال چیزی غیر این نیستی، تو این‌جا بزرگ شدی، به جبر و در وجود، شرّی.

از دور، از جایی که هیچ‌کس نمی‌بیندم، از ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل نگاهت می‌کنم. از این‌که نگاهمو پیدا کنی و دنبال یه سر دیگه‌ی زنجیر بگردی، می‌ترسم. چون می‌دونم حقیقت نداری و بافته‌ی ترس من از مردن و تمام شدنی وقتی برای بودن به این شیوه ارزشام ته کشیدن. حتی تو، این خیال آلوده‌ی مخلوقِ سرم به حضورت توی ذهنم اشراف نداری و این تو رو از نفرین شده‌گی من، برای خودم و در مقابل خودم حفظ می‌کنه. این تو، یکه و تنها مونده شوقِ من رو، زنده نگه می‌داره. برای همینه که راه می‌افتم و پیاده تا ناکجا می‌رم. برای تو که به خداوندِ دو رو و منفعلت قولِ حفظت عوض ایمان رو دادم.

استفراغ ||

  • روشنا
  • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹
  • ۲۳:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

می‌دونستم تو یه چیزی می‌گی که شبیه بقیه نیست

  • روشنا
  • شنبه ۱۱ بهمن ۹۹
  • ۰۰:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۳ دی ۹۹
  • ۱۶:۵۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

می‌دونی من ازت نمی‌خوام نگاهم کنی؟

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹
  • ۱۸:۴۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

anxiété

  • روشنا
  • شنبه ۳ آبان ۹۹
  • ۲۳:۵۴

شب‌ها که سرم درد می‌گیرد. شب‌ها که تخت از تکان‌های بی‌وقفه‌ی پاهام صدا می‌دهد. شب‌ها که پوست سرم را چنگ می‌زنم. منتظرم. منتظرم که آرام شوم. منتظرم که تو، که باران، که اشک، هرآن‌چه را که توی دستم به کمینِ آسیب، در غلاف است، از دستم بگیرید. روی موهام دست بکشید، برای چین‌های روی بینیم «آخی» بگویید و از این حلقه‌ی باطل و نهایتِ تباهی بیرونم بکشید.

سال‌ها شب بود و صبح نشد. برای سال‌های بعد از این هم روشنایی قراری با چشم‌های این آدم‌ها ندارد. اما برای من روز شده. روزهای طولانیِ بیگاری از روان و وهمی موسوم به "عقل". برای من روز یعنی اضطراب. برای من تاریکی مانند مادر است. چشم‌های مرا تاریکی تهی نمی‌کند، چشم‌هام را امانت می‌دارد.

من با چشم‌هام توی همه‌ تاریکی‌های شب‌های بودنت که صبحشان رسید، کلماتت را شنیده‌ام. با خیالاتم صدات را بوسیده‌ام. در تاریکی حجاب کنده‌ام و رقصیده‌ام. تو را به آغوش کشیده‌ام و رقصیده‌ام. برای دردهات گریسته‌ام و رقصیده‌ام.

حالا نگاهم می‌کنی که خسته‌ام. حالا خوب نگاهم نکن. نحیف و چروکم ؛ آن‌قدر که استخوان‌هام تابِ سرمای عریانی را نیاورند. آن‌قدر که گونه‌هام تابِ وزنِ انگشت‌هات را نیاورند. آن‌قدر که پنجه‌هام، تابِ ناهم‌واریِ کفش‌های رقص را نیاورند. آن‌قدر چروکیده‌ام که به رخوتِ بی‌خبری و غفلت راضی باشم و در لذت‌جویی هم در حد چای‌های عصرانه کوتاه آمده باشم.

تو مثل آهنگ‌های فرانسوی می‌مانی. زبانت را نمی‌دانم اما بی‌دلیل برات گریه می‌کنم. برات گریه می‌کنم درست وقتی روی پنجه‌های پاهامم و ادای رقصیدن در می‌آورم. فکر می‌کردم تو از پولادی. فکر می‌کنی من از ابریشم. نه تو پولادینی و نه من به نرمی ابریشمی که تو بخواهی. من سنگم و تو سنگ. برای سنگ‌ها جبر حیات سخت‌تر می‌آید. برای ما که قیافه‌ی زشتمان قرار نیست زنده‌گی را برامان آسان‌تر کند. برای ما که هیکل چابک و عقل تیزرومان ابزارِ شکارِ دست‌آوردهای بزرگ و حتی کوچک در حد یک‌شب هم‌آغوشی با فانتزی‌های آلوده‌ی ممکن در مغز آدم نیست. برای ما هرچیز در بستر صبر و سکون میسر می‌شود و راستش خودت بهتر می‌دانی که هیچ‌چیز میسر نمی‌شود. فلسفه را سنگ‌ها بافته‌اند و گاهی هم نه.

دلم برات تنگ شده. سال‌هاست که این عبارت را می‌نویسم و مثل من که جریان آب بخواهد دست بکشد به چهره‌ام، دل‌تنگی هم عوض شده. توی دلش، جای عبور تو، خراب شده و بیش از این، بارِ آن معنای والا را به دوش کشیدن نمی‌تواند. انگار که هرچیز واقعاً درباره‌ی هیچ باشد. آمدم بگویم «انگار که هرچیز واقعاً درباره‌ی x باشد.» اما تو می‌دانی که x هم خودش درباره‌ی من و تو و ما نیست. درباره‌ی بقاست. بقا چیست؟ چیزی که آدم سوراخش را دست‌کاری کرد، مجراش را خراب کرد و فقط لذتش را جست. لذت از عملیاتِ تولیدِ مثل از آن بر آمده بود که عمل، محققِ هدفِ بقا بود. وقتی ما تولید مثل را ازش سلب کنیم، خودش می‌ماند؟ حالا بگو دل‌تنگی، وقتی تو را ازش سلب کرده‌ایم و حتی امکانت را، می‌ماند؟ لذتِ عمل جنسی که مانده. پس دل‌تنگی هم می‌ماند. هرچند که دیگر یادمت نیاید.

بعضی شب‌ها خوابِ سیگار می‌بینم. در سیگار کشیدن برای من عصیان نیست، عذاب و ترس و گناه نیست. برای همین هم لذت‌بخشیش آن‌قدری که برای تو هست، برای من نیست. برای من سیگار یک شوخیِ بی‌مزه‌ی نیکوتینیست. برای تو اما سیگار منشأ رذالت و مبدأ تباهیست. چرا می‌کشی؟ برای همین و برای آن روحیه‌ی بوسیدنیِ طنازت. دور نیست که برای من سیگار شوی. آن‌وقت من هم مثل تو دوستش خواهم داشت. اما دور است. تو در نظرم آن‌قدر ناممکن و دوری که مرگ بخواهد سیگار را از دست افکارم بگیرد و دودِ دو تا پُکِ فرو داده‌ی پشت سرِ همش را «ها» کند توی چشم‌هام. همین چشم‌هایی که در تاریکی گوشت می‌کنند، لمست می‌کنند، استشمامت می‌کنند و در دردت کور می‌شوند.

از جبر و سیاهی زنده‌گی این روزها، جز همین چند تارِ بسیارِ مژه‌های بلندت و آهوانه‌گیِ چشم‌های مشکیت را که به طرز عجیبی بزرگند، توی خاطرم نگه نمی‌دارم. داشت موهای فرفریت که هیچ‌وقت بلد نیستی درستشان کنی یادم می‌رفت. اما تو مرا در صدای همه‌ی آن آدم‌های هیجان زده‌ای که باهاشان بازی می‌کنی، فراموش کن. همین که نمی‌دانم آیا این کار را کرده‌ای یا نه، توی دلم را به خارش می‌اندازد. ولی مهم نیست. 

خلاصه که، خلاصه‌ای ندارد این بافته‌های بی‌سر و ته. از تو می‌آیم که از همیشه بوده‌ای و تا همیشه نیست شده‌ای. کدام هدف را جز نیستی می‌شود دنبال کنم توی این نوشته‌ها؟

  • روشنا
  • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹
  • ۰۱:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالِ من خوبَست اما معنای خوب را از یاد برده‌ام

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۲ مهر ۹۹
  • ۱۵:۱۷

هوا سرد شده. دیگه وقتی از در میام تو، جای غیظش لب‌خند نشانده. بهش می‌گم "زنده‌گی چرا انقد بی‌رحم شده؟" چون دعوای زن‌های سال‌خورده توی اتوبوس‌ها سرِ این‌که خودشان بنشینند و کسی کنارشان ننشیند، دلم را می‌شکنه. می‌گه "این طبیعته. مگه تو این سوسکو نکشتی؟" و به جنازه‌ی سوسکی اشاره می‌کنه که تهِ کیسه زباله‌ی شیشه‌ایِ دم در افتاده. دلم پیچ می‌خوره.

مریضه. سرفه که می‌کنه، چهار پنج‌تا آخ و اوخ و ناله‌ی اضافی هم کنارش می‌کنه. مثل بچه‌ها شده. بهونه می‌گیره. هرچیزی که می‌خواد، بعدش می‌گه "این دم آخری...". رابطه‌ی من هم باهاش مریضه. در حالی که قربان صدقه‌ی چشم‌هام رفته، وجدانم را قربانی کرده، سال‌هاست. دست‌هایم را گذاشته روی سینه‌اش و راهی برای نفس کشیدن برام جز ترک کردنش نذاشته... مریضه. عذابم می‌ده و جانم با دلم توی سوختن براش شراکت می‌کنه.

دیگه خودم را نمی‌شناسم. سوال‌های بی‌جوابم روی هم جمع شده‌ند و کف وجودم ماسیده‌ند. غصه‌هام ارزش خودشونو باخته‌ند. هر چیز به سطح جدیدی از مکافات وارد شده. جنگ برای بقا و نیازهای اولیه آغاز گشته. آن‌قدر توی بحران فرو شده‌ایم که مشغول بودن به شکایت از اخم و تخمش مثل موهبت شده. 

هوا سرد شده، الف خوب شده، من توانسته‌م روتینی را که برای خودم می‌خواسته‌م، بسازم و شغلم راضیم می‌کنه. این باید خوش‌حال‌ترینم بکنه توی تمام این چند سال. اما وضعیت طوریست که پول به ندرت ارزش و معنا داره. در بدبختی پیش می‌رویم و چه مثالی بهتر برای درک مفاهیمِ "بی‌نهایت"؟ از طرفی دیگه حوصله ندارم. احساس می‌کنم در جوانی پیر شده‌م. هشت روز دیگه، چهره‌ی بیست و سه آینه‌ی دق و حسرت یک‌سالِ آینده‌م می‌شه ولی هنوز هم فکر نمی‌کنم جوان باشم. همیشه کودک بوده‌م و ازش رنج برده‌م. انگار کودکی باشم که ناگاه پیر شده. همان پیریِ ناپخته‌گیِ معلم‌ها و استادها و فامیل‌های رذلمان. همان پیری که همیشه ازش ترسیده‌م. وقتی زمان و زمانه و دیوهای زمانه لطافت کودکانه‌ی پوستت را وحشیانه می‌خراشند و این تو را نمی‌پزه، تو را فرسوده می‌کنه، در کودکی به قتل می‌رسونه و دفن می‌کنه. سه سالِ گذشته در تبعید، چروک شدم. هنوز نمی‌فهمم چه‌طور و برای به دست آوردن کدام ضرورت حیات آن‌طور خودم، خودم را عذاب دادم. آن‌طور توی صورت خودم تف انداختم و زیر مشت و لگد، همان یک ذره هویت و فردیتی را که داشت، وسیله‌ی شکنجه‌ش کردم. مجبور به باختن آن‌ها کردمش. هر چند ماه یک‌بار پوست می‌انداختم و گمان می‌کردم تقصیر من بوده اگر نتوانسته‌م در میان آزارگران حرفه‌ای، خودم را، آن نفس مطمئن آرمانیم را پیدا کنم.

حالا دیگه هیچ‌چیز توفیری در احوالم نخواهد داشت. نمی‌دانم چه‌طور لذت ببرم. نمی‌دانم چه‌طور با آموختن و اندوختن زخم‌های روحم را خوب کنم و با همه‌ی این بی‌خبری و ناتوانی توی صلح کردن با خودم، آن‌قدر به خودم مشغول و با گره‌هاش درگیرم که صورتت یادم نمیاد. پیش از این مرگ خوش‌حالم می‌کرد، راضی و رستگارم می‌کرد. اما حالا چون واقعا پیرم، از مرگ هم می‌ترسم. از گریستن برای مرده‌گان حتی.

راهی برای نامرئی شدن

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۹
  • ۲۰:۳۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

در ستیز ریه‌ها

  • روشنا
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹
  • ۱۹:۴۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دخترها فریاد می‌زدند

  • روشنا
  • شنبه ۴ مرداد ۹۹
  • ۰۳:۴۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

توی خونه‌ها می‌خزیدند و داد می‌زدند "بسه، انقد زر نزن تو رو خدا"

  • روشنا
  • سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹
  • ۰۴:۲۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب