بیست و شش

  • روشنا
  • يكشنبه ۴ مرداد ۹۴
  • ۲۳:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیست و پنج

  • روشنا
  • شنبه ۳ مرداد ۹۴
  • ۲۳:۱۹
آن‌قدری حرف دارم برای نگفتن.
قدری حرف مضاف دارم برای هیچ. برای بیست و پنج... برای ادامه. برای چه چیز؟
اما خسته‌گی! بیانم را پس بده. کلماتم را پس بده. همیشه حرفی برای گفتن داشته‌ام. همیشه. هرگز نظرم ممتنع نبوده حتا اگر...
می‌خواهم بگویم افتاده‌ایم گیرِ زیاده‌روی توی دیدن و گفتن. افتاده‌ایم گیر لغو. أین المفر یا عزیز؟
تو گفتی : ففرّوا الیه ...
و نافله‌ها قضا شدند، قضا شدند و آخر قضا نافله‌ها را پس زد مثل سیلی به وجه سرخِ آدم.
این روزها هنوز سوال دارم. نه دیگر از دلیل. از معلول سوال دارم ؛ از جبــر!
و کجا بیابمت آخر پشت این حجمِ تهوع آمیز تناقض؟ میان تکه تکه‌های دلِ گرفته‌ام ای جبار؟ یا در تنگنای آغوش تهیِ آن دلِ تنگم برایت؟
پشت این جمله‌های خراب و بلند و مضاف الیه‌های جاری تا ابد... بیان نمی‌خواهم، قلم نمی‌خواهم‌. تو بیا، من چه بخواهم. من اصلن هیچ‌گاه یاد نگرفتم بنویسم. این اقرار عجز من را نمی‌شود گذاشت پای تواضعی که ز می‌گوید. رنج ما این‌جاست آخر أین المفر از این توهمات که آرام آرام رخنه می‌کنند در تار و پود پرده‌ی یقینِ ضمیر ما؟ کجا بروم برای خلاصی از این زنجیر عُجب، از این تواضع تحمیلی که زد و زد و نخورد؟
خوردم. قدری کوچک شده‌ام که باورم ذره‌بین را هم شرمنده می‌کند از توان.
زخم من تشنه‌تر از شمشیر است...
...
غُر نزن. فقط از آن آغاز اجباری نگو.
غر نزن.
 

برداشت سوّم

هراسِ ما از هیچ نیست.

 [هَمَه رِ خاموش کن مسلمون. برق ندارمه. نَوینّی؟*]

اضافات :

*نوینّی = نمی‌بینی :)

- برای ما نوشته بود : بگو بازم هوامو داریو مثه همه منو تنها نمیزاریو...!!

  مغزم درد گرفت بس که فکر کردم. خب ناکس من دایناسورم! نمی‌فهمم الف‌بای موسیقی تو رو.

بیست و چهار

  • روشنا
  • جمعه ۲ مرداد ۹۴
  • ۲۲:۳۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیست و سه

  • روشنا
  • جمعه ۲ مرداد ۹۴
  • ۰۰:۲۵
 
ابوجمال
در وصیت‌نامه‌اش به معشوق، خود را چنین می‌گوید : «کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می‌سوزد. جز خدا کسی نمی‌تواند انیس شب‌های تار او باشد و جز ستاره‌گان اشک‌های او را پاک نخواهند کرد. جز کوه‌های بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله‌های صبح‌گاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می‌گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیش‌تر می‌گردد، کم‌تر می‌یابد. ...»۱
بعد یک‌جایی، همان‌جا که به حقیقت، ابویِ جمال است، ناله می‌کند : « خدایا! تو می‌دانی که قلب من سرشار از مهر و محبت است و همه‌ی مخلوقات تو را به شدت دوست می‌دارم و در بعضی از حالات این دوستی به درجه‌ی عشق و پرستش می‌رسد. تو می‌دانی که احتیاج دارم که عشق بورزم و بپرستم و چه‌بسا که به محبوب‌هایی تا درجه‌ی پرستش عشق ورزیده‌ام اما هر وقت که عشق من به کسی و یا به چیزی به درجه‌ی عشق رسیده است، تو آن را از من گرفته‌ای تا کسی را و چیزی را به جای تو معبود خود نکنم. ...»۲
 

نبعه‌ی شهید ۳

 
جمال هم برای پدری نداشتی، ابوجمال بودی آقای دکتر.
راستی که چه نشانی برای نامت یافته‌ام...

بیست و دو

  • روشنا
  • چهارشنبه ۳۱ تیر ۹۴
  • ۰۰:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیست و یک

  • روشنا
  • سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴
  • ۲۳:۳۰

ما

بچه‌تر که بودیم، بزرگ‌تر بودیم. قدر حالا تنها نبودیم اما صحبتمان مال هیچ‌کسی نبود. تا دلمان می‌گرفت، اشکمان سرازیر می‌شد. پنهان نمی‌کردیم اما کسی پیدامان نمی‌کرد. مصحف خودمان* را بر می‌داشتیم می‌رفتیم تکیه می‌دادیم به در شیشه‌ایِ کتاب‌خانه، کتاب را می‌گشودیم و صفحه صفحه می‌خواندیم.. آن‌قدر که دور می‌افتادیم از گذرگاه زمان. آن‌قدر که حتا نمی‌توانم بگویم به فکر و سودای ‌چه می‌افتادیم که از غصه مجال نفس می‌یافتیم. حتا شاید نمی‌دانم چه بود اصلن... از حال و هوای دل‌تنگمان که در می‌آمدیم، ما بقی را با معنی فارسی می‌خواندیم. بعد از روی بچه‌گی مثل غزل‌های حافظ سعی می‌کردیم معانی را به حالمان تطبیق بدهیم ؛ انطباقی هم اگر نمی‌یافتیم، می‌گفتیم به‌ خودمان : تو نمی‌فهمی..!
بعدش دلمان باز می‌شد، گره‌مان باز می‌شد... شک نداشتیم. قدری شک نداشتیم که به عقلمان شک می‌رفت...

بیست

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴
  • ۱۹:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نوزده

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴
  • ۰۱:۴۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هفده

  • روشنا
  • شنبه ۲۷ تیر ۹۴
  • ۰۲:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • جمعه ۲۶ تیر ۹۴
  • ۲۳:۴۴

انقلاب‌ها همیشه هم پر سر و صدا نیستند. شاید بشود گفت بعضی‌ها مخملی‌اند، بعضی‌ها هم سنگی. بعضی انقلاب‌ها آن‌قدر نرم ، آرام و روان اتفاق می‌افتند که گذر زمان ماهیتشان را -انقلاب بودنشان را- نمایان می‌کند.

انگاری جهان یک سر منقلب است...

بعدِ سال‌ها رنج، وابسته‌گی، محرومیت، فقر و درد انقلاب، وقتی ثبات دارد ثابت می‌شود ؛ درست زمانی که فکر می‌کنی دوران دویدن سر آمده،

وقتی فکر می‌کنی از پادشاهی مملکت خودت سفر کرده‌ای به جمهوری دمکراسی،

وفتی فکر می‌کنی از خودت گذر کرده‌ای و دیگران را پیش پای همان خویش‌تنِ تایید طلب جا گذاشته‌ای،

شاه‌شجاعی پیدا می‌شود که فروتنانه فرّ شاهی را روی سرش این ور و آن ور می‌برد و وادارت می‌‌کند پناه آوری به مفهوم دیکتاتوری، دخیل ببندی به ستون مزارِ شاه عبّاس صفوی.

آن وقتی که انزوا و اجتماع معنای مباح دارند، وقتی چنان از احتیاج ممالک هم‌سایه سیری که وقتِ خشک‌سالی تشنه‌گی را از یاد می‌بری،

کسی پیدا می‌شود که حاضری برای تشنه‌گی‌هاش آب بنوشی.

غریبه‌ای که گویی مقابل 15 روز آشنایی، 15 سال است که می‌شناسی‌اش. کسی که مقدم است. در پرسیدن. حتا در نپرسیدن.

کسی که از در و دیوار آهنین خلوتت چونان داخل می‌آید که پرده کنار زدن آدم را از درگاهی به داخل عبور دهد.

کسی که بی‌محابایی‌ش در واکاوی اتاق شخصی‌ تو شگفت زده‌ات کند. کسی که با قامت بلندش حالی‌ات کند معنای کوتوله‌گی را.

ام‌شبی کسی آمده که زمستان‌های ممتد دوران ستم‌شاهی را از یادش با محنت گرم کردیم و به سر آوردیم اما نیامد.

ام‌شبی میان این همه تیر چراغ برق، شمعی شعله کشیده که با یاد تنهایی‌ش پروانه‌ها از بی‌پرواییِ تنها سوختن، جان سپردند. چه پروانه‌ها که به پای این بی‌شمعی بی‌دود سوخته‌اند و از پسِ نبودشان وجود یافته.

این‌جاست که مازوخیسم معنا می‌یابد در قامت نحیفِ آزرده‌ی روان ما. این جاست که خریداریم وجودی را به قیمتِ آب‌رو.


بهر امتحان ای دوست!
گر طلب کنی جان را،
آن‌چنان برافشانم
کز طرب خجل مانی!

هفده

  • روشنا
  • جمعه ۲۶ تیر ۹۴
  • ۱۷:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شانزده

  • روشنا
  • جمعه ۲۶ تیر ۹۴
  • ۰۲:۵۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پانزده

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۵ تیر ۹۴
  • ۰۲:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چهارده

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴
  • ۱۷:۰۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سیزده

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴
  • ۰۱:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوازده

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴
  • ۰۹:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یازده

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴
  • ۰۱:۵۷

تاریخش مال 7 جولای بود. یک پیامِ خیلی کوتاه :
- کجایی تو.
شرط می‌بندم آن نقطه را از خنگی، تهِ عبارتش نگذاشته بود. می‌دانست می‌دانم نقطه چه‌قدر غم دارد. می‌دانست نقطه شکنجه‌گر است.
- این‌جا.
-دروغ می‌گی.
  همه‌ش می‌پرسی «دروغ می‌گی؟؟؟»* تا دستت رو نشه
  میخوای بگم خیلی باادبم اگه نپرسم کدوم گوری بودی؟
  می‌خوای کلمه‌ها رو جدا بنویسم که
  چی؟؟؟
  [.....]
- نه، نمی‌خواستم...
- الان دارم سرت داد می‌زنم می‌فهمی؟؟؟
نگفتم : نه! نمی‌فهمم!...

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب